اگه شرایط جور بود تک و تنها می رفتم... حس قشنگی داره خودت باشی و امام حسین... اما خب نمی شد...
من و آمنه ، محبوبه ، حمیده سادات و خواهر شهید کریمی، خانم همت(که شهید همت صداش می کردیم) و فاطمه1 باهم تو یه گروه بودیم.اوایل راه بود که پرستو رو اتفاقی دیدیم.. انفرادی با همسرشون اومده بود.می گفت شب تو نجف دنبال جا بودن گیر نمیومده آخر مدیر یکی از هتل ها شب مهمونشون کرده و کلی پذیرایی... آدم مبهوت این همه ارادت به امام حسین می مونه...
یکی تند می رفت یکی آروم.متفرق شدیم و سر ستون هاقرار می ذاشتیم...
استرس تمام وجودم رو گرفته بود...یعنی می تونم ادامه بدم؟؟؟ نکنه نشه... نکنه نتونم و از پسش برنیام... ازشون می خوام فقط شرمنده ام نکنن...
ولی هر بار که این فکرا به ذهنم خطور می کرد انگار خدا امثال این افراد با شرایط خاص رو می ذاشت جلوم...
زیبایی هایی که تو این راه می بینی تو هیچ راهیی نمی بینی...
به فدای لب عطشان حسین...
آقای ناقدی گفته بودن شب همه کاروان ستون 220 باشن.به ستون 183 رسیدیم ولی ستون بعدی از 1 شروع شد... و ما فکر کردیم باید از 1 تا 220 بریم.اما وقتی نداشتیم چون باید به محض تاریک شدن هوا پیاده روی رو متوقف می کردیم و می رفتیم داخل موکب(موکب همان هیئت های خودمان است.که فضایی را برای استراحت زوار آماده کرده بودند و پذیرایی و ...)
کم کم غروب شد رسیدیم ستون 50.آقای ناقدی زنگ زدن و گفتن اشتباه شده همه امشب بیاید ستون 20!!!!
یعنی باید 30 تا ستون بر می گشتیم. سختی راه اینجا بود... همون موقع اذان شد.گفتیم قبل اینکه 30 تا ستون رو برگردیم نماز بخونیم و کمی استراحت. من و طیبه مواظب کوله پشتی و وسایل بچه ها بودیم تا نماز بخونن.بعد که یکی از بچه ها نماز خوند و اومد پیش طیبه من رفتم سمت وضو خونه .تاریک بودو ترسناک... یه لحظه استرس... اما این اضطراب کجا و قلب مضطرب خانم زینب کبری کجا! امان از دل زینب... وارد وضو خونه شدم.چشمم افتاد به یه دختر بچه کوچولو و بامزه عراقی .اومدم باهاش حرف بزنم نه گذاشت نه ورداشت با حالت سوال بهم گفت: اجنبی؟؟؟
کلی خندیدم.اما بعد کلی فکرم مشغول شده بود... به یاد اجنبی خواندن اسرای کربلا... یاد 3 ساله امام حسین و...
کلا تو این سفر هر لحظه ای که فکرش رو بکنی و هر اتفاقی که برامون می افتاد یه درسی بود پر از حکمت و یه جورایی هشدار وتلنگر ی برای تفکر!
دیگه هوا تاریک شد
سخت بود که 30 تا ستون رو برگردیم...یعنی باید 30 تا ستون از کربلا دور شیم!
همه به سمت کربلا و ما خلاف جهت!
خیلی خسته بودیم.خلاصه رسیدیم به ستون 30.یه خونه ی دو طبقه.وارد که شدیم 3-4 تا از خانمهای عرب از ما استقبال گرمی کردن. طبقه پایین خانمهای عرب بودن و داشتن شام می خوردن. چون سفره پهن بود دیگه کفش هامو باخودم نیوردم ولی بعد تو راه پله ها نیاز به کفش بود صاحب خونه که متوجه شذه بود سریع رفت دم در و از دور دونه دونه کفشهارو نشونم می داد که کفش هامو برام بیاره!!! داشتم از خجالت آب می شدم... فقط تا چند لحظه غبطه ی اخلاص و تواضعشان را می خوردم... و حیرت زده از این عشق به امام حسین...
طبقه بالا بچه های کاروان خودمون بودن.
صاحبخونه برا مون گاو! کشته بود و جاتون خالی آبگوشت عربی درست کرده بودن. سفره رو پهن کردن. دیس های خیلی بزرگ. اندازه این سینی بزرگ هایی که تو مسجدامون چایی می دن! فکر کردم هر 3-4نفر باید از یک دیس بخورن اما بعد فهمیدم نفری 1 دیسه! تا جایی که حتی من و آمنه(شکمو) دوتایی نتونستیم کامل 1 دیس رو بخوریم! آمنه با دستکش یه بار مصرف غذا می خورد...آخه برا یه دستشویی رفتن و یه دست شستن باید می رفتی خارج از ساختمون و هفت خان رستم رو میگذروندی و مهمتر از اون از رو سر و کله ی عربایی که طبقه اول بودن رد می شدی. انگار برا عربا خیلی عجیب بود باتعجب به آمنه نگاه می کردن و بچه های خودمون هم کلی مسخره می کردن. آدم تا این حد پاستوریزه!!!
بچه هایی که تجربه ی پیاده روی سال گذشته رو داشتن گفتن زود بخوابیم و ساعت 3 نصف شب پیاده روی رو شروع کنیم مسیر خلوت تره و می تونیم تند تر بریم. همه قبول کردیم.
7-8 تا لباس گرم با یه کاپشن پوشیدم و خوابیدم تا از سرمای شدید در امان باشم ولی بازهم اون همه لباس و پتو جواب نداد!!!
ساعت 3بود که بچه ها بیدارم کردن. آماده شدیم برای حرکت. هر کس با گروه خودش.
اما گروه ما سرگردان و به دنبال یک لنگه کفش! بله 1 لنگه کفش آمنه گم شده بود و دردسر ساز! به اعضای گروه گفتیم برن و کفش که پیدا شد میایم.من موندم و آمنه و فاطمه شماره1 و طیبه. اغراق نکرده باشم بیشتر از 20بار پله هارو بالا پایین رفتم بلکه لنگه کفششو پیدا کنم. از طرفی بوی غذای دیشب تو خونه پیچیده بود و حال همگی مون بهم خورده بود.ما خودمونو می کشتیم تا کفشش پیدا شه ولی خود شخص آمنه که راحت! بیرون ایستاده بود و می گفت من دیگه نمی تونم داخل بیام و حالم بد می شه بقیه ی راه ر و با دمپایی میام! (البته بعد از کلی معطلی)
خلاصه من و آمنه و فاطمه و طیبه راه افتادیم و آمنه با دمپایی نیکتاش که هی به رخ ما می کشید! و با همون دمپایی کفشهای ما رو به تمسخر می گرفت!
حدود 10 تا ستون که رفتیم متوجه شدم ساک دستی مون که وسایل مشترک من و آمنه و فاطمه توش بود رو تو موکب جا گذاشتم. با طیبه سر ستون 90 قرار گذاشتیم و با آمنه و فاطمه 10 تا ستون برگشتیم باز هم خلاف جهت! ساک رو برداشتیم و راه افتادیم.