Quantcast
Channel: نسیم نینوا
Viewing all articles
Browse latest Browse all 61

سفر نامه ی آسمانی1

$
0
0

شهریور ماه بود که ثبت نام پیاده روی کربلا ی عهد آدینه شروع شد...و ما هوایی...پیش ثبت نام رو کردیم و بقیه مسائل اجازه پدر و هزینه سفر و... رو سپردیم به ارباب...هر شب  اصرارها ی من و مخالفت های پدر ...خب یکم حقم داشت...

ولی می دونستم کار راضی کردن پدرم شدنیه.اولش میگه نه ولی بعد راضی می شه...

 میگفت خطر داره یه اصطلاح جالبی هم که به کار میبرد این بود که می رید اونجا لت و پار می شید! خلاصه لت و پار، باب شده بود .حتی آخر اس ام اس هام می زدم:ل.پ.ح یعنی لت و پار حرم!

 هادی بهم میگفت فکر کردی تو لیاقتشو داری؟ شهادت تو راه ارباب رو به هرکسی نمی دن...

 میترسیدم مهلت پرداخت مابقی هزینه تموم شه.ولی همه پولام خرج شده بود:(

13آبان:

صبح روز اول محرم بود.ازتوحید 1 هیئت  حاج آقای خدابخشی اومدم خونه( هیئتی که وقتی می ری دوس داری پرواز کنی تا حرم ارباب...) هادی اس ام اس زد شماره حسابتو بده .گفتم برای چی؟گفت حقوقت برا پزوژه ای که اردیبهشت و خرداد ماه کار کرده بودی آمادست . داشتم بال درمی اوردم...یقین داشتم خود امام حسین جور کرده بود.هیئت توحید1 هیچ وقت منو دست خالی برنگردونده...اگه زودتر این پول آماده می شد  شاید تا موقع کربلا خرج می شد...

از عهد ادینه پیام اومد که برای جلسه توجیهی کربلا شنبه16آذر  حسینیه میدان سپاه حضور پیدا کنید.

شنبه 16 آذر رفتیم حسینیه میدون سپاه .حاج آقای شاه آبادی مسئول کل کاروان های عهد آدینه برامون صحبت کردند و آقای ناقدی مدیر کاروان برای کاروان خودمون صحبت کردند.اما کار جالبی  که یکی از دفترخونه های اسناد رسمی انجام داده بود این بود که دفتر دستکشونو اورده بودند تو جلسه و به احترام زائرای امام حسین کار تعهدنامه محضری رو اونجا برا زائرا انجام دادن ...از همین ایران تکریم زائرای امام حسین شروع شد! 

شنبه23آذر آقای ناقدی مدیر کاروان ساکهای سفر رو تحویل دادن خیلی کوچیک بود. ولی تو جلسه توجیهی حاج آقای شاه آبادی گفته بودن که این سفر با سفرهای دیگه فرق داره یه جورایی جهادیه...خلاصه باید تمام وسایلمون برای 10 روز سفر رو تو اون ساک و یه کوله پشتی جا می کردیم.

یکشنبه 24 آذز روز قبل حرکت محدثه   اومد خونمون و چندتا کتاب دعا داد که بذارم تو حرم امام علی و امام حسین...شب هم مرضیه ااومد دم خونمون و باهم صحبت کردیم و بعد هم بغضا ترکیدو ....

لحظه خداحافظی با مرضیه هم سخت بود...

شب حرکت  آبجی آسیه اومده بود. و لی استرس های آسیه داشت کارو خراب می کرد...می گفت دیگه حق ندارید از این کارا کنید... :) خطر داره و از این حرفا...رنگش پریده بود طفلی :) بابا هم از سر کار اومد و دید داریم ساکامونو آماده می کنیم. و یه نگاهی کرد و رفت...مامان و بابا باهم صحبت می کردند... بابا می گفت شما اجازه دادی اینا برن کربلا مامان هم میگفت شما اجازه دادید من هم با خوشحالی زیپ ساک رو می بستم و میخندیدم.خلاصه شب حرکت خونمون دیدنی شده بود.ولی در عین حال شب سختی بود برای اطرافیان.

عادله بهم گفته بود برای هر یک زائر، 3 وهابی گذاشتن برای عملیات انتحاری و این حرفا... به هر حال باید وصیت رو مینوشتی... تو اون اوضاع اومدم رمز ایمیل هام و وبلاگ و ... رو هم  به آسیه بدم که عصبانیتش دوبرابر شد:) و ازم نگرفت

    خب دیگه باید میخوابیدم ولی خوابم نمی برد و هر ازچندگاهی با یاحسین های بابا از جا می پریدم...نمی دونستیم با کارمون انقدر استرس به اطرافیان وارد می کنیم.


صبح 25آذر بابا مارو از زیر قرآن رد کرد و خودش هم رفت سرکار .

بعد هادی ما، مامان و خانم گرامی(رفیق شفیق مامان) رو برد مصلی.محلی که کل کاروان های عهد آدینه باید از اونجا اعزام میشدن. 

هادی ما رو رسوند و ساکا هامونو اورد .دیرش شده بود و باید می رفت سر کار .ولی مامان و خانم گرامی تا لحظه حر کت موندن.بعد هم فاطمه رو دیدیم.و دنبال آقای ناقدی.فضای پرشوری بود...مداحی که گذاشته بودن حس خاصی به آدم میداد...

حاج آقای شاه آبادی سخنرانی کردن و بعد گفتن به سمت اتوبوس ها برید.همه زائرا با شورو حال خاصی به سمت اتوبوس رفتند.

سوار اتوبوس شدیم...و اتوبوس راه افتاد...مامان و خانم گرامی و مامان فاطمه هم ما رو بدرقه کردند...

اتوبوس از مترو مفتح رد شد که ما مامان و خانم گرامی و مامان فاطمه رو دوباره دیدیم ولی اونا گرم صحبت بودن خودمونو کشتیم که یه نگاهی کنن اما انگار نه انگار .کاربه جایی کشید که بقیه مسافرا هم براشون دست تکون میدادن ولی فایده نداشت!

شب ساعتای 12 بود که به مرز رسیدیم. و شب رو اونجا موندیم.

صبح26آذز بعد نمازصبح  گفتن تا مرز مهران باید پیاده بریم... اما بعد دوباره گفتن سوار اتوبوس شید...اما مگه اتوبوس راه میافتاد؟ ظهر شد گفتن نماز ظهر و عصر رو بخونید! یه آموزشگاه رانندگی پارکینگشو برای زائرا مهیا کرده بود که هم نماز بخونن و هم اونجا استراحت کنن...


اجرشون با ارباب...

 

بعد از استراحت و کلی توسل گفتن کاروان سلمان فارسی سوار اتوبوس شید که راه بیفتیم به سمت مرز و بعد نجف...با خوشحالی به سمت اتوبوس هجوم بردیم و بالاخره اتوبس راه افتاد.و بعد به مرز مهران رسیدیم...رفتیم تو صف مرز شلوغ بود.

غروب شد و ما همچنان در مرز و برزخ دوکشور...عزاداری و زمزمه ذکر حسین حس خوبی بهم میداد...


 

بالاخره کار خروج از ایران و مهر انجام شداما نوبت رسید به ورود به خاک عراق...قرار بود شب برسیم نجف... اما چه نجفی! مرز عراق بسته بود و گفتن 4صبح باز میشه! و باید همونجا می موندیم! فکر کنم با سختی هایی که اونجا کشیدیم کفاره گناهای عمرون داده شد.از طرفی بی غیرتی بعضیاز مردهای ایران خودمون!... بی احترامی هاشون و اینکه می دیدن کاروان خانمها جلوی صف هستن می خواستن زرنگی کنن و از روی نیمکت ها و نرده ها  رد می شدن و جلوی ما می اومدن:(  اما خب با اعتراض بچه ها مواجه شدن. مدیر کاروان آقای ناقدی اوضاع رو دیدن و گفتن همه از راه خاکی و فرعی برید اون سمت و خودشون هم رفتن بالا و از روی  فنس ها رد شدن ! و ماهم ساکها رو به سختی ببهشون میدادیم...بنده خدا لباسشونم کلی پاره شد.تنها مرد کارووان آقای ناقدی بود و واقعا کار سختی بود.بعد رفتیم جلوتر تجمع کردیم و مدیر کاروان رفتن دنیال امضای مانی فست ها.

 یه جورای حس غربت بهمون دست داده بود...یه جورایی هم اون حس تو اون شرایط قشنگ بود...تو راه امام حسین حس غربت  زیباست..................... 

 خلاصه شب رو تو سرمای مرز موندگار شدیم...  و کار به جایی کشید که ملت سطل زباله آتش می زدند تا گرم شن! . 

این آتیش رو خدا خیرشون بده پاکستانی ها  برامون روشن کردن تا گرم شیم 

بعد هم یه سوله کوچیک پایین تر پیدا کردیم و لی جای سوزن انداختن نبود.و اصلا نمی شد بخوابیم.فقط جا برای نشستن بود... ومجبور بودی شب تا صبح رو  بیدار باشیم.

27 آذرصبح برای نماز می خواستیم بریم وضو بگیریم که آب قطع  بود...

با سختی فراوان آب تهیه و وضو گرفتیم...

بعد نماز صبح یه دفعه صدا زدن کاروان سلمان فارسی خانمها بیان بیرون... با خوشحالی صلوات فرستادیم و به سمت اتوبوس راه افتادیم .

اما چه اتوبوسی! راننده ها مارو گذاشته بودن و رفته بودن! بازهم حیران و سرگردان... واقعا شرایط سختی بود....  حال همه گرفته بود...و همه زدن صحرای کربلا و اشک و گریه و زاری..چرا امیرالمومنین مارو دیر می طلبه و یک شبمون که باید نجف می بودیم رو تو مرز گذروندیم...یه کاروان شروع کرد به عاشورا خواندن و ما هم زمزمه میکردیم

بعد از عاشورا آمنه به من و فاطمه گفت بیاید خودمون بریم سمت ماشین ها شاید لطفی کنن و ببینن خانم هستیم زودتر ماشین گیر بیاد .رفتیم جلوتر مدیر کاروان آقای ناقدی رو دیدیم که بهمون گفتن شما براچی اومدید اینجا.تا اومدیدم حرفی بزنیم حاج آقای سیدی با آقای ناقدی صحبت کردند.و بعد آقای ناقدی به ما گفتن آروم برید به بچه های کاروان بگید با وسایلشون بیان یه تریلی ردیف شده! فاطمه گفت انگار قدممون خوب بود! ماهم با خوشحالی سریع رفتیم بچه ها رو خبر کردیم...سوار تریلی نشده بویدیم که شدیم! اما خیلی خوش گذشت ...یه تریلی پر از خانم :)

از فرصت استفاده کردیم و اسپیکر رو روشن کردیم و مداحی گوش دادیم اما بعد چند دقیقه خانمها شاکی شدن و ماهم خاموش کردیم .

همون حاج آقایی که تریلی رو ردیف کرده بودن، گفت کرایه ی هر نفر 1000 صلوات!

رسیدیم به شهری به نام کوت.نماز نخونده بودیم. آب گیر اوردیم و وضو گرفتیم و نماز خوندیم.آقای ناقدی گفتن بین راه هم برای نماز نگه می داریم.آمنه هم که پاستوریزه! و با هر آبی وضو نمیگرفت خوشحال شد و گفت من نمازمو بین راه میخونم.برامون اتوبوس گرفتن و بالاخره به سمت نجف راه افتادیم.بین راه کلی موکب بود.و افرادی رو می دیدیم که پیاده روی به سمت کربلا رو شروع کردن.خیلی دیدنی بود.آمنه نگران نمازش بود.آخه همه نمازاشونو خونده بودن.بعد از یک ساعت اتوبوس توقف کرد که آمنه خانم برن نمازشونو بخونن! اما ما از نماز آمنه بی نصیب نموندیم! یه آقایی برامون یه سبد پر از ساندویچ کباب نجفی اورد.بعد هم کلی پذیرایی شدیم...نارنگی آب و... یکی از در اتوبوس کلی خرما داد به بچه ها.من دم پنجره بودم اون آقا فکر کرده بود خرما نخوردم.هی می زد به پنجره.باید خرما رو میگرفتم چون شنیده بودم عرب ها ناراحت میشن اگه ازشون چیزی نگیریم.اما پنجره سفت بود باز نمی شد. کلی اشاره میکرد که چه جوری گیره پنجره اتوبوس رو باز کنم... برام جالب بود که بی خیال هم  نمی شد! خودش که هیچ چند نفر دیگه هم اومدن که بهم بگن چه جوری پنجره رو باز کنم!  بالاخره موفق شدم  و خرما رو گرفتم.

بالاخره رسیدیم نجف... راننده گفت راه بسته ست و ترمینال نجف پیادمون کرد و بعد دوباره سرگردانی و انتظار ماشین... ماشین گیر نمیومد.

بعد از یک ساعت ماشین پیدا شد ولی گفت پول ایرانی نمیگیرم که از شانسمون یکی از بچه ها پول عراقی داشت.رسیدیم حسینیه.چون دیرتراز بقیه کاروان های عهد آدینه رسیدیم تو یه راهرو اونم به زور جاشدیم. خیلی دوست داشتیم حرم بریم ولی گفتن سرویس ها تا 9 ببیشتر نیستن:( و زمانش گذشته.

ادامه در پست بعدی




Viewing all articles
Browse latest Browse all 61

Trending Articles