Quantcast
Channel: نسیم نینوا
Viewing all 61 articles
Browse latest View live

سفر نامه ی آسمانی1

$
0
0

شهریور ماه بود که ثبت نام پیاده روی کربلا ی عهد آدینه شروع شد...و ما هوایی...پیش ثبت نام رو کردیم و بقیه مسائل اجازه پدر و هزینه سفر و... رو سپردیم به ارباب...هر شب  اصرارها ی من و مخالفت های پدر ...خب یکم حقم داشت...

ولی می دونستم کار راضی کردن پدرم شدنیه.اولش میگه نه ولی بعد راضی می شه...

 میگفت خطر داره یه اصطلاح جالبی هم که به کار میبرد این بود که می رید اونجا لت و پار می شید! خلاصه لت و پار، باب شده بود .حتی آخر اس ام اس هام می زدم:ل.پ.ح یعنی لت و پار حرم!

 هادی بهم میگفت فکر کردی تو لیاقتشو داری؟ شهادت تو راه ارباب رو به هرکسی نمی دن...

 میترسیدم مهلت پرداخت مابقی هزینه تموم شه.ولی همه پولام خرج شده بود:(

13آبان:

صبح روز اول محرم بود.ازتوحید 1 هیئت  حاج آقای خدابخشی اومدم خونه( هیئتی که وقتی می ری دوس داری پرواز کنی تا حرم ارباب...) هادی اس ام اس زد شماره حسابتو بده .گفتم برای چی؟گفت حقوقت برا پزوژه ای که اردیبهشت و خرداد ماه کار کرده بودی آمادست . داشتم بال درمی اوردم...یقین داشتم خود امام حسین جور کرده بود.هیئت توحید1 هیچ وقت منو دست خالی برنگردونده...اگه زودتر این پول آماده می شد  شاید تا موقع کربلا خرج می شد...

از عهد ادینه پیام اومد که برای جلسه توجیهی کربلا شنبه16آذر  حسینیه میدان سپاه حضور پیدا کنید.

شنبه 16 آذر رفتیم حسینیه میدون سپاه .حاج آقای شاه آبادی مسئول کل کاروان های عهد آدینه برامون صحبت کردند و آقای ناقدی مدیر کاروان برای کاروان خودمون صحبت کردند.اما کار جالبی  که یکی از دفترخونه های اسناد رسمی انجام داده بود این بود که دفتر دستکشونو اورده بودند تو جلسه و به احترام زائرای امام حسین کار تعهدنامه محضری رو اونجا برا زائرا انجام دادن ...از همین ایران تکریم زائرای امام حسین شروع شد! 

شنبه23آذر آقای ناقدی مدیر کاروان ساکهای سفر رو تحویل دادن خیلی کوچیک بود. ولی تو جلسه توجیهی حاج آقای شاه آبادی گفته بودن که این سفر با سفرهای دیگه فرق داره یه جورایی جهادیه...خلاصه باید تمام وسایلمون برای 10 روز سفر رو تو اون ساک و یه کوله پشتی جا می کردیم.

یکشنبه 24 آذز روز قبل حرکت محدثه   اومد خونمون و چندتا کتاب دعا داد که بذارم تو حرم امام علی و امام حسین...شب هم مرضیه ااومد دم خونمون و باهم صحبت کردیم و بعد هم بغضا ترکیدو ....

لحظه خداحافظی با مرضیه هم سخت بود...

شب حرکت  آبجی آسیه اومده بود. و لی استرس های آسیه داشت کارو خراب می کرد...می گفت دیگه حق ندارید از این کارا کنید... :) خطر داره و از این حرفا...رنگش پریده بود طفلی :) بابا هم از سر کار اومد و دید داریم ساکامونو آماده می کنیم. و یه نگاهی کرد و رفت...مامان و بابا باهم صحبت می کردند... بابا می گفت شما اجازه دادی اینا برن کربلا مامان هم میگفت شما اجازه دادید من هم با خوشحالی زیپ ساک رو می بستم و میخندیدم.خلاصه شب حرکت خونمون دیدنی شده بود.ولی در عین حال شب سختی بود برای اطرافیان.

عادله بهم گفته بود برای هر یک زائر، 3 وهابی گذاشتن برای عملیات انتحاری و این حرفا... به هر حال باید وصیت رو مینوشتی... تو اون اوضاع اومدم رمز ایمیل هام و وبلاگ و ... رو هم  به آسیه بدم که عصبانیتش دوبرابر شد:) و ازم نگرفت

    خب دیگه باید میخوابیدم ولی خوابم نمی برد و هر ازچندگاهی با یاحسین های بابا از جا می پریدم...نمی دونستیم با کارمون انقدر استرس به اطرافیان وارد می کنیم.


صبح 25آذر بابا مارو از زیر قرآن رد کرد و خودش هم رفت سرکار .

بعد هادی ما، مامان و خانم گرامی(رفیق شفیق مامان) رو برد مصلی.محلی که کل کاروان های عهد آدینه باید از اونجا اعزام میشدن. 

هادی ما رو رسوند و ساکا هامونو اورد .دیرش شده بود و باید می رفت سر کار .ولی مامان و خانم گرامی تا لحظه حر کت موندن.بعد هم فاطمه رو دیدیم.و دنبال آقای ناقدی.فضای پرشوری بود...مداحی که گذاشته بودن حس خاصی به آدم میداد...

حاج آقای شاه آبادی سخنرانی کردن و بعد گفتن به سمت اتوبوس ها برید.همه زائرا با شورو حال خاصی به سمت اتوبوس رفتند.

سوار اتوبوس شدیم...و اتوبوس راه افتاد...مامان و خانم گرامی و مامان فاطمه هم ما رو بدرقه کردند...

اتوبوس از مترو مفتح رد شد که ما مامان و خانم گرامی و مامان فاطمه رو دوباره دیدیم ولی اونا گرم صحبت بودن خودمونو کشتیم که یه نگاهی کنن اما انگار نه انگار .کاربه جایی کشید که بقیه مسافرا هم براشون دست تکون میدادن ولی فایده نداشت!

شب ساعتای 12 بود که به مرز رسیدیم. و شب رو اونجا موندیم.

صبح26آذز بعد نمازصبح  گفتن تا مرز مهران باید پیاده بریم... اما بعد دوباره گفتن سوار اتوبوس شید...اما مگه اتوبوس راه میافتاد؟ ظهر شد گفتن نماز ظهر و عصر رو بخونید! یه آموزشگاه رانندگی پارکینگشو برای زائرا مهیا کرده بود که هم نماز بخونن و هم اونجا استراحت کنن...


اجرشون با ارباب...

 

بعد از استراحت و کلی توسل گفتن کاروان سلمان فارسی سوار اتوبوس شید که راه بیفتیم به سمت مرز و بعد نجف...با خوشحالی به سمت اتوبوس هجوم بردیم و بالاخره اتوبس راه افتاد.و بعد به مرز مهران رسیدیم...رفتیم تو صف مرز شلوغ بود.

غروب شد و ما همچنان در مرز و برزخ دوکشور...عزاداری و زمزمه ذکر حسین حس خوبی بهم میداد...


 

بالاخره کار خروج از ایران و مهر انجام شداما نوبت رسید به ورود به خاک عراق...قرار بود شب برسیم نجف... اما چه نجفی! مرز عراق بسته بود و گفتن 4صبح باز میشه! و باید همونجا می موندیم! فکر کنم با سختی هایی که اونجا کشیدیم کفاره گناهای عمرون داده شد.از طرفی بی غیرتی بعضیاز مردهای ایران خودمون!... بی احترامی هاشون و اینکه می دیدن کاروان خانمها جلوی صف هستن می خواستن زرنگی کنن و از روی نیمکت ها و نرده ها  رد می شدن و جلوی ما می اومدن:(  اما خب با اعتراض بچه ها مواجه شدن. مدیر کاروان آقای ناقدی اوضاع رو دیدن و گفتن همه از راه خاکی و فرعی برید اون سمت و خودشون هم رفتن بالا و از روی  فنس ها رد شدن ! و ماهم ساکها رو به سختی ببهشون میدادیم...بنده خدا لباسشونم کلی پاره شد.تنها مرد کارووان آقای ناقدی بود و واقعا کار سختی بود.بعد رفتیم جلوتر تجمع کردیم و مدیر کاروان رفتن دنیال امضای مانی فست ها.

 یه جورای حس غربت بهمون دست داده بود...یه جورایی هم اون حس تو اون شرایط قشنگ بود...تو راه امام حسین حس غربت  زیباست..................... 

 خلاصه شب رو تو سرمای مرز موندگار شدیم...  و کار به جایی کشید که ملت سطل زباله آتش می زدند تا گرم شن! . 

این آتیش رو خدا خیرشون بده پاکستانی ها  برامون روشن کردن تا گرم شیم 

بعد هم یه سوله کوچیک پایین تر پیدا کردیم و لی جای سوزن انداختن نبود.و اصلا نمی شد بخوابیم.فقط جا برای نشستن بود... ومجبور بودی شب تا صبح رو  بیدار باشیم.

27 آذرصبح برای نماز می خواستیم بریم وضو بگیریم که آب قطع  بود...

با سختی فراوان آب تهیه و وضو گرفتیم...

بعد نماز صبح یه دفعه صدا زدن کاروان سلمان فارسی خانمها بیان بیرون... با خوشحالی صلوات فرستادیم و به سمت اتوبوس راه افتادیم .

اما چه اتوبوسی! راننده ها مارو گذاشته بودن و رفته بودن! بازهم حیران و سرگردان... واقعا شرایط سختی بود....  حال همه گرفته بود...و همه زدن صحرای کربلا و اشک و گریه و زاری..چرا امیرالمومنین مارو دیر می طلبه و یک شبمون که باید نجف می بودیم رو تو مرز گذروندیم...یه کاروان شروع کرد به عاشورا خواندن و ما هم زمزمه میکردیم

بعد از عاشورا آمنه به من و فاطمه گفت بیاید خودمون بریم سمت ماشین ها شاید لطفی کنن و ببینن خانم هستیم زودتر ماشین گیر بیاد .رفتیم جلوتر مدیر کاروان آقای ناقدی رو دیدیم که بهمون گفتن شما براچی اومدید اینجا.تا اومدیدم حرفی بزنیم حاج آقای سیدی با آقای ناقدی صحبت کردند.و بعد آقای ناقدی به ما گفتن آروم برید به بچه های کاروان بگید با وسایلشون بیان یه تریلی ردیف شده! فاطمه گفت انگار قدممون خوب بود! ماهم با خوشحالی سریع رفتیم بچه ها رو خبر کردیم...سوار تریلی نشده بویدیم که شدیم! اما خیلی خوش گذشت ...یه تریلی پر از خانم :)

از فرصت استفاده کردیم و اسپیکر رو روشن کردیم و مداحی گوش دادیم اما بعد چند دقیقه خانمها شاکی شدن و ماهم خاموش کردیم .

همون حاج آقایی که تریلی رو ردیف کرده بودن، گفت کرایه ی هر نفر 1000 صلوات!

رسیدیم به شهری به نام کوت.نماز نخونده بودیم. آب گیر اوردیم و وضو گرفتیم و نماز خوندیم.آقای ناقدی گفتن بین راه هم برای نماز نگه می داریم.آمنه هم که پاستوریزه! و با هر آبی وضو نمیگرفت خوشحال شد و گفت من نمازمو بین راه میخونم.برامون اتوبوس گرفتن و بالاخره به سمت نجف راه افتادیم.بین راه کلی موکب بود.و افرادی رو می دیدیم که پیاده روی به سمت کربلا رو شروع کردن.خیلی دیدنی بود.آمنه نگران نمازش بود.آخه همه نمازاشونو خونده بودن.بعد از یک ساعت اتوبوس توقف کرد که آمنه خانم برن نمازشونو بخونن! اما ما از نماز آمنه بی نصیب نموندیم! یه آقایی برامون یه سبد پر از ساندویچ کباب نجفی اورد.بعد هم کلی پذیرایی شدیم...نارنگی آب و... یکی از در اتوبوس کلی خرما داد به بچه ها.من دم پنجره بودم اون آقا فکر کرده بود خرما نخوردم.هی می زد به پنجره.باید خرما رو میگرفتم چون شنیده بودم عرب ها ناراحت میشن اگه ازشون چیزی نگیریم.اما پنجره سفت بود باز نمی شد. کلی اشاره میکرد که چه جوری گیره پنجره اتوبوس رو باز کنم... برام جالب بود که بی خیال هم  نمی شد! خودش که هیچ چند نفر دیگه هم اومدن که بهم بگن چه جوری پنجره رو باز کنم!  بالاخره موفق شدم  و خرما رو گرفتم.

بالاخره رسیدیم نجف... راننده گفت راه بسته ست و ترمینال نجف پیادمون کرد و بعد دوباره سرگردانی و انتظار ماشین... ماشین گیر نمیومد.

بعد از یک ساعت ماشین پیدا شد ولی گفت پول ایرانی نمیگیرم که از شانسمون یکی از بچه ها پول عراقی داشت.رسیدیم حسینیه.چون دیرتراز بقیه کاروان های عهد آدینه رسیدیم تو یه راهرو اونم به زور جاشدیم. خیلی دوست داشتیم حرم بریم ولی گفتن سرویس ها تا 9 ببیشتر نیستن:( و زمانش گذشته.

ادامه در پست بعدی




سفرنامه ی آسمانی 2(نجف اشرف)

$
0
0
صبح 28آماده شدیم برای حرم امیرالمونین.اما باز هم خبری از سرویسها نبود از طرفی آقای ناقدی گفتند الان حرم خیلی شلوغه به جای حرم میریم مسجد سهله و کوفه.و شب برای دعای کمیل می ریم حرم. دلم برای حرم پر می زد در عین حال خوشحال شدم.چون برنامه سهله و کوفه به خاطر معطلی تو مرز ، کنسل شده بود ماشین گیر اومد. رفتیم زیارت میثم تمار علیه الرحمه.بعد مسجد سهله و برای نماز ظهرو عصر مسجد کوفه...

از سهله تا کوفه پیاده رفتیم خوب بود یه جورایی خودمونو آماده کردیم برای پیاده روی نجف تا کربلا.بین راه با خرما و ارده هایی که توی ظرف های بزرگ برای زوار گذاشته بودند قوت می گرفتیم.و صدای مداحی های عربی که البته صدای دوپس دوپسش بیشتر یاداور آهنگ هایی بود  که این جوونا تو ماشینشون می ذارنو یاهاش سرعت می گیرنو..

بی خیال استغفرالله!

سهله خیلی شلوغ بود.  اعمال رو انجام دادیم...مقام انبیا حضرت نوح ،حضرت ابراهیم و امام سجاد،حضرت مهدی ...هرکدوم اعمال و نماز خاص خودشو داشت. دل کندن از سهله وبیرون اومدنش  سخت بود...

دوباره پیاده از سهله تا مسجد کوفه.اعمال مسجد رو انجام دادیم اما  وقت نشد زیارت امیرالمومنین در مسجد کوفه رو بخونیم که  حسرتش مونده تو دلم....

رسیدیم حسینیه. آمنه گفت اول ساکها رو اماده کنیمو بعد بریم حرم.  (چون باید شب ساکهارو تحویل می دادیم و فقط کوله پشتی  و وسایل ضروری  3 روز پیاده روی پیش خودمون می موند) 

شب من و آمنه و فاطمه رفتیم بیرون حسینیه که الحمدالله سرویس آماده بود. میدون امام موسی صدر  باید پیاده می شدیم .چون باقی مسیر بسته بود باید پیاده میرفتیم. چه صفایی داشت اون لحظه...

وارد تفتیش و بازجویی حرم شدیم.آمنه شروع کرد به صلوات دادن... برخامنه ای رهبر خوبان صلوات... و جمعیت عظیمی صلوات می فرستادن... یا گاهی به سبک  و لهجه ی عرب هامی گفت : "صلو علی محمد صلوات بر محمد" (درصورت توان این قسمت با لهجه ی غلیظ عربی خوانده شود  )

 دیگه شیطنت های آمنه گل کردو یهو بلند گفت: سلامتی آمنه صلوات! عربای بیچاره هم انگار خوششون اومده یود هر صلواتو بلند تر از صلوات قبل!

وارد صحن حرم امیر عشق حضرت علی بن ابیطالب شدیم. مکانی که حضور ملائک را در آنجا حس می کردی... حس عجیبی دارد... احساس می کنی اصالتت آنجاست...زیارت مهربانترین پدر دنیا...احساس می کنی از تمام تعلقات و دغدغه های دنیوی آزاد شدی...حس زیبایی ست...وارد حرم شدم باذکر زیبای السلام علیک یا علی بن ابیطالب دل را به حریمش گره زدم و....حسی عجیب وزیبا.... دیگر توان وصف آن حس و حال را ندارم... به آغوش کشیدن ضریح امیرالمومنین و حضرت آدم و حضرت نوح علی نبیهو آله و علیه السلام... تمام لذت های  دنیا یک طرف لذت زیارت امیرالمومنین یک طرف دیگر....باید خودت اونجا باشی تا درک کنی چه می گویم... 

بعد تو اون شلوغی دنبال جا برای نماز و زیارت نامه بودم.باید سریع میخوندم و از حرم بیرون میرفتم چون گویا آیت الله سیستانی گفته بودن تو این ایام که عتبات شلوغ هست درست نیست بیش از حد داخل حرم موند.و باید فضارو برای افراد دیگه مهیا کنیم.

بعد از زیارت رفتم تو صحن و به سمت ایوان نجف...


برگوهر سینه ام صدف را عشق است

تکیه به امیر لوکشف را عشق است

در بین نقاط دیدنی دنیا

گلدسته و ایوان نجف را عشق است

بعد داخل صحن، که با بچه ها قرار گذاشته بودیم ،منتظر نشستم.کنارم دوتا کوچولوی عرب بودن.اسم یکی اسماء اسم یکی علی.خیلی با مزه بودن با مادرشون دست و پا شکسته عربی صحبت کردم.اسممو پرسید: تا گفتم اکرم باتعجب نگاهی کردو به اطرافیانش هم گفت و اوناهم متعجب به من نگاه کردن...بعد چند دقیقه تازه متوجه شدم ماجرا از چه قراره. اکرم تو کشورهای عربی اسم مذکرنه مونث! و من کمی تا قسمتی دپرس 

بگذریم...

فاطمه و آمنه اومدن.فاطمه(2) (با لهجه ی شیرین آذری) گفت: شنیدم شبهای جمعه امام زمان عج از باب القبله کربلا وارد حرم می شن.شاید درباره حرم امیرالمومنین هم صدق کنه.رفتیم دم باب القبله...چند دقیقه ای اونجا نشستیم... لحظات زیبایی بود...زوار فوج فوج وارد حرم می شدن. و یکسری بین اون شلوغی سینه خیز آن هم از روی پله وارد حرم می شدند....نمی دانم شاید می خواستند پایشان را روی قدوم مبارک حضرت صاحب عجل الله نگذارند....

 تا ساعت 2 شب حرم بودیم بدجوری خوابمون گرفته بود . بیرون اومدن از حرم سخت بود...ولی باید می رفتیم که برای پیاده روی مشکلی پیش نیاد.از طرفی حسینیه دور بود و ماتنها می ترسیدیم بریم . بیرون حرم دیدیم چند نفر دارن ایرانی صحبت می کنن و خیلی خیلی اتفاقی  سوال کردیم  شما برای عهد آدینه هستید؟ بله روکه شنیدیم انگار دنیارو به ما دادن می دونستم لطف و کرم امیرالمومنین بیشتر از این حرفاست .ودنبال اونا راه افتادیم و رسیدیم به حسینیه. جا نبود! چاره ای نداشتیم جز اینکه بریم داخل و به زور خودمونو وسطا جا کنیم.

صبح روز 29جمعه صبح با شور و هیجان خاصی آماده شدیم برای پیاده روی.که خبر رسید وداع با امیرالمومنین هم توی برنامه هست.خیلی خوشحال شدیم.بیرون حسینیه آقای ناقدی مارو به گروه های8 نفره تقسیم کردند و آدرس حسینیه کربلا رو هم به تک تکمون دادن.و گفتن بعد از زیارت و وداع همه ساعت12 میدان امام موسی صدر باشن که به سمت کربلا راه بیفتیم..که مسیر اولیه جاده نجف به کربلا رو نشونمون بدن و بعد متفرق شیم. من و  آمنه و فاطمه(2) و راضیه و محبوبه سادات سوار تاکسی شدیم وبه سمت حرم راه افتادیم .راننده فارسی بلد بود. از جلوی  سفارت ایران رد شدیم و راننده سفارتو نشونمون داد و کلی ذوق کردیم

رسیدیم ب میدون امام موسی صدر. مسیر بسته بود.باید باقی رو پیاده می رفتیم. جلوتر رفتیم.سر از قبرستان وادی السلام دراوردیم باو جودی که مدیر کاروان قبلیمون گفته بود وادی السلام حتی روز هم خطر داره اما باز از بچه ها التماس کردم که قبل از حرم بریم وادی السلام ،مزار مرحوم قاضی و زیارت حضرت هود و صالح.آخهسری قبل هم قسمتم نشده بود.یکی موافق، یکی مخالف. مخالفا می ترسیدن  و موافقا می گفتن خود ارواح طیبه ی وادی السلام کمک می کنن. خلاصه یک حرف شدیم و دل و زدیم به دریا.... وارد قبرستان شدیم.  خلوت بود.جلوتر رفتیم.راه رو خیلی دقیق بلد نبودیم و لحظه ای سرگردان آن هم در  بزرگترین قبرستان...



از طرفی وقت کم بود باید سریع از روی قبرهای مرتفع رد می شدیم.به یه کوچه ای رسیدیم و یه پیرزن عراقی گلاب می فروخت.ازش پرسیدیم و با لاخره به  مزار هود و صالح و بعد مرحوم قاضی رسیدیم...لحظه ای ملکوتی...سر مزار عالم ربانی... همان عالم ربانی که ساعتهای طولانی  عمرش را در وادی السلام به تفکر و مکاشفه می پرداخت.

بعد هم برای وداع راهی حرم شدیم.کوله هامونو تحویل امانت دادیم وبرای وداع  با امیر المونین  وارد صحن شدیم شدیم.البته داخل حرم نه.  جمعه بود و حرم حسابی شلوغ بود.

 ساعت 12/30میدان امام موسی صدر تجمع کردیم و روی چمنها منتظر بچه های دیگه بودیم  که یه دفعه طیبه گفت بچه ها اونجارو حاج آقای پناهیان.خیلی برام جالب بود یکی از علمای برجسته ی ایرانی که یه عمر از منبرهاش مستفیض شدیم رو اونجا دیدم.

نوبت رسید به پیاده روی که تو پست بعدی خاطرات سه روز اسمونی... رو میذارم...

ادامه در پست بعدی




زندگی سه روزه در بین الحرمین!

$
0
0

سفرنامه آسمانی 3/زندگی 3 روزه در بین الحرمین!

سه و نیم روز از زندگیمان در بین الحرمین گذشت...بین الحرمینی از جنس نور که یک سمت آن حرم مولا علی بن ابیطالب و سمت دیگرش حرم ارباب بی کفن... بیابانها یی  از جنس نور بین این دو حریم .... که می شود همانبین الحرمین..آخرین نگاه ما به گنبد علی بن ابیطالب و اولین نگاه به گنبد ارباب بیکفن...

حدودا ساعتای 1 ظهر که پیاده روی به سمت کربلا شروع می شود... وارد جاده می شویم و ملحق می شویم به سیل عظیمی از زوار...

http://tarhib.persiangig.com/Photo-1485.jpg

همه جور آدم... از همه جای جهان... سیاه و سفید! عرب و عجم! زن و مرد، پیر و جوون..

کودک و حتی نوزاد...

چشمم به  کودکی  می افتد که از ماهم تندتر حرکت می کند...

ماشا الله لاحول ولا قوه الا بالله...

http://tarhib.persiangig.com/Photo-1498.jpg


http://tarhib.persiangig.com/%D8%AA%D8%B5%D9%88%D9%8A%D8%B11773.jpg

  پیر مردی عصا به دست...

http://tarhib.persiangig.com/Photo-1440.jpg

کودکی روی ویلچر...


http://tarhib.persiangig.com/%D8%AA%D8%B5%D9%88%D9%8A%D8%B11787.jpg

ومن در آن میان قطره ای در سیل زائران ارباب...

شغل و منصب  دیگر معنا ندارد... همه یکرنگ و با هدفی یکسان... به عشق بزرگترین پادشاه جهان در صراط مستقیم گام بر می دارند... 

عاشقانی در مسیر منتظر زوار هستند...تا پذیرایی کنند...

پذیرایی هایی که ازقبل وصفش رو شنیده بودیم...مهربانی های بیش از حد... تکریم و احترام بی نظیر ... 

و فریاد می زدند: "هلا بیکم یازواری"

هزینه ای که یکسال برای آن تلاش کرده اند و پس ااندازکرده اند،  تا لحظه ی موعد یعنی همان ایام اربعین برای نذری و پذیرایی از زوار آماده شود...

این همه تکریم و احترام و پذیرایی نه به خاطر  ما زوار ... فقط و فقط و فقط به عشق حسین بن علی...( البته این تکریم ها از ایران شروع شده بود.وقتی مادرم برای خرید ماسک داروخانه ی محل رفت و خانم فروشنده داروخانه با همان تیپ و قیافه و وضع حجابش به حرمت زائران امام حسین گفت این ماسک ها باشد از طرف من برای زائرانت و بگویید برای ما دعا کنند)یا زمانی که می خواستیم کفش مناسب برای پیاده روی انتخاب کنیم  فروشنده با ظاهری غلط انداز فکر کنم نزدیک  نصف مبلغ کفش رو از ما نگرفت! یا همان دفتر اسناد رسمی که در پست قبلی اشاره کردم... همه و همه به خاطر ارباب...  به یاد همگی آنها بودیم...

این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست؟؟؟؟

http://tarhib.persiangig.com/%D8%AA%D8%B5%D9%88%D9%8A%D8%B11805.jpg

  ای کاش بودند افرادی که  کاروان اسرا ی کربلا راهم تکریم کنند! ای کاش بودند افرادی که از کاروان و  کودکان ارباب پذیرایی کنند... ای کاش کاروان اسرا را اجنبی نمی خواندند و ... ای کاش به حجاب شان تعرض نمی کردند و معجر از روی صورتشان برنمی داشتند...

باورش سخت بود... من کجا... بیابانهای کربلا کجا...به سمت حریم عشق...

ادامه در پست بعدی

زندگی سه روزه در بین الحرمین(2)

$
0
0

اگه شرایط جور بود تک و تنها می رفتم... حس قشنگی داره خودت باشی و امام حسین... اما خب نمی شد...

من و آمنه ، محبوبه ، حمیده سادات و خواهر شهید کریمی، خانم همت(که شهید همت صداش می کردیم) و فاطمه1 باهم تو یه گروه بودیم.اوایل راه بود که پرستو رو اتفاقی دیدیم.. انفرادی با همسرشون اومده بود.می گفت شب تو نجف دنبال جا بودن گیر نمیومده آخر مدیر یکی از هتل ها شب مهمونشون کرده و کلی پذیرایی... آدم مبهوت این همه ارادت به امام حسین می مونه... 

یکی تند می رفت یکی آروم.متفرق شدیم و سر ستون هاقرار می ذاشتیم...

استرس تمام وجودم رو گرفته بود...یعنی می تونم ادامه بدم؟؟؟ نکنه نشه... نکنه نتونم و از پسش برنیام... ازشون می خوام فقط شرمنده ام نکنن...

ولی هر بار که این فکرا به ذهنم خطور می کرد انگار خدا امثال این افراد با شرایط خاص رو می ذاشت جلوم...

زیبایی هایی که تو این راه می بینی تو هیچ راهیی نمی بینی...

به فدای لب عطشان حسین...




آقای ناقدی گفته بودن شب  همه کاروان ستون 220 باشن.به ستون 183 رسیدیم ولی ستون بعدی از 1 شروع شد... و ما فکر کردیم باید از 1 تا 220 بریم.اما وقتی نداشتیم چون باید به محض تاریک شدن هوا پیاده روی رو متوقف می کردیم و می رفتیم داخل موکب(موکب همان هیئت های خودمان است.که فضایی را برای استراحت زوار آماده کرده بودند و پذیرایی و ...)

کم کم غروب شد رسیدیم ستون 50.آقای ناقدی  زنگ زدن و گفتن اشتباه شده همه امشب بیاید ستون 20!!!!

  یعنی باید 30 تا ستون  بر می گشتیم. سختی راه اینجا بود... همون موقع اذان شد.گفتیم قبل اینکه 30 تا ستون رو برگردیم نماز بخونیم و کمی استراحت. من و طیبه مواظب  کوله پشتی و وسایل بچه ها بودیم تا نماز بخونن.بعد که یکی از بچه ها نماز خوند و اومد پیش طیبه من رفتم سمت وضو خونه .تاریک بودو ترسناک... یه لحظه استرس... اما این اضطراب کجا و قلب مضطرب خانم زینب کبری کجا! امان از دل زینب... وارد وضو خونه شدم.چشمم افتاد به یه دختر بچه کوچولو و بامزه عراقی .اومدم باهاش حرف بزنم نه گذاشت نه ورداشت با حالت سوال بهم گفت: اجنبی؟؟؟

کلی خندیدم.اما بعد کلی فکرم مشغول شده بود... به یاد اجنبی خواندن اسرای کربلا... یاد 3 ساله امام حسین و...

کلا تو این سفر هر لحظه ای که فکرش رو بکنی  و هر اتفاقی که برامون می افتاد یه درسی بود پر از حکمت  و یه جورایی هشدار وتلنگر ی برای تفکر!

دیگه هوا تاریک شد

سخت بود که 30 تا ستون رو برگردیم...یعنی باید 30 تا ستون از کربلا دور شیم!

همه به سمت کربلا و ما خلاف جهت!

خیلی خسته بودیم.

خلاصه رسیدیم به ستون 30.یه خونه ی دو طبقه.وارد که شدیم 3-4 تا از خانمهای عرب از ما استقبال گرمی کردن. طبقه پایین خانمهای عرب بودن و داشتن شام می خوردن. چون سفره پهن بود دیگه کفش هامو باخودم نیوردم ولی بعد تو راه پله ها نیاز به کفش بود صاحب خونه که متوجه شذه بود سریع رفت دم در و از دور دونه دونه کفشهارو نشونم می داد که کفش هامو برام بیاره!!! داشتم از خجالت آب می شدم... فقط تا چند لحظه غبطه ی اخلاص و تواضعشان  را می خوردم... و حیرت زده از این عشق به امام حسین...

طبقه بالا بچه های کاروان خودمون بودن.

صاحبخونه برا مون گاو! کشته بود و جاتون خالی آبگوشت عربی درست کرده بودن. سفره رو پهن کردن. دیس های خیلی بزرگ. اندازه این سینی بزرگ هایی که تو مسجدامون چایی می دن! فکر کردم هر 3-4نفر باید از یک دیس بخورن اما بعد فهمیدم نفری 1 دیسه! تا جایی که حتی من و آمنه(شکمو) دوتایی نتونستیم کامل 1 دیس رو بخوریم!  آمنه با دستکش یه بار مصرف غذا می خورد...آخه برا یه دستشویی رفتن و یه دست شستن باید می رفتی خارج از ساختمون  و  هفت خان رستم رو میگذروندی و مهمتر از اون از رو سر و کله ی عربایی که طبقه اول بودن رد می شدی. انگار برا عربا خیلی عجیب بود باتعجب به آمنه نگاه می کردن و بچه های خودمون هم کلی مسخره می کردن. آدم تا این حد پاستوریزه!!!

بچه هایی که تجربه ی پیاده روی سال گذشته رو داشتن گفتن زود بخوابیم و ساعت 3 نصف شب پیاده روی رو شروع کنیم مسیر خلوت تره و می تونیم تند تر بریم. همه قبول کردیم.

7-8 تا لباس گرم با یه کاپشن پوشیدم و خوابیدم تا از سرمای شدید در امان باشم ولی بازهم اون همه لباس و پتو جواب نداد!!!

ساعت 3بود که بچه ها بیدارم کردن. آماده شدیم برای حرکت. هر کس با گروه خودش.

اما گروه ما سرگردان و به دنبال یک لنگه کفش! بله 1 لنگه کفش آمنه گم شده بود و دردسر ساز! به اعضای گروه گفتیم برن و کفش که پیدا شد میایم.من موندم و آمنه و فاطمه شماره1 و طیبه. اغراق نکرده باشم بیشتر از 20بار پله هارو بالا پایین رفتم بلکه لنگه کفششو پیدا کنم. از طرفی بوی غذای دیشب تو خونه پیچیده بود و حال همگی مون بهم خورده بود.ما خودمونو می کشتیم تا کفشش پیدا شه ولی  خود شخص آمنه که راحت! بیرون ایستاده بود  و می گفت من دیگه نمی تونم داخل بیام و حالم بد می شه بقیه ی راه ر و با دمپایی میام! (البته بعد از کلی معطلی)

خلاصه من و آمنه و فاطمه و طیبه راه افتادیم و آمنه با دمپایی نیکتاش که هی به رخ ما می کشید! و با همون دمپایی کفشهای ما رو به تمسخر می گرفت!

حدود 10 تا ستون که رفتیم  متوجه شدم ساک دستی مون که وسایل مشترک من و آمنه و فاطمه توش بود رو تو موکب جا گذاشتم. با طیبه سر ستون 90 قرار گذاشتیم و با آمنه و فاطمه 10 تا ستون برگشتیم باز هم خلاف جهت! ساک رو برداشتیم و راه افتادیم.





سفر نامه آسمانی3 (زندگی سه روزه در بین الحرمین1! )

$
0
0

سفرنامه آسمانی 3/زندگی 3 روزه در بین الحرمین!

سه و نیم روز از زندگیمان در بین الحرمین گذشت...بین الحرمینی از جنس نور که یک سمت آن حرم مولا علی بن ابیطالب و سمت دیگرش حرم ارباب بی کفن... بیابانها یی  از جنس نور بین این دو حریم .... که می شود همانبین الحرمین..آخرین نگاه ما به گنبد علی بن ابیطالب و اولین نگاه به گنبد ارباب بیکفن...

حدودا ساعتای 1 ظهر که پیاده روی به سمت کربلا شروع می شود... وارد جاده می شویم و ملحق می شویم به سیل عظیمی از زوار...

http://tarhib.persiangig.com/Photo-1485.jpg

همه جور آدم... از همه جای جهان... سیاه و سفید! عرب و عجم! زن و مرد، پیر و جوون..

کودک و حتی نوزاد...

چشمم به  کودکی  می افتد که از ماهم تندتر حرکت می کند...

ماشا الله لاحول ولا قوه الا بالله...

http://tarhib.persiangig.com/Photo-1498.jpg


http://tarhib.persiangig.com/%D8%AA%D8%B5%D9%88%D9%8A%D8%B11773.jpg

  پیر مردی عصا به دست...

http://tarhib.persiangig.com/Photo-1440.jpg

کودکی روی ویلچر...


http://tarhib.persiangig.com/%D8%AA%D8%B5%D9%88%D9%8A%D8%B11787.jpg

ومن در آن میان قطره ای در سیل زائران ارباب...

شغل و منصب  دیگر معنا ندارد... همه یکرنگ و با هدفی یکسان... به عشق بزرگترین پادشاه جهان در صراط مستقیم گام بر می دارند... 

عاشقانی در مسیر منتظر زوار هستند...تا پذیرایی کنند...

پذیرایی هایی که ازقبل وصفش رو شنیده بودیم...مهربانی های بیش از حد... تکریم و احترام بی نظیر ... 

و فریاد می زدند: "هلا بیکم یازواری"

هزینه ای که یکسال برای آن تلاش کرده اند و پس ااندازکرده اند،  تا لحظه ی موعد یعنی همان ایام اربعین برای نذری و پذیرایی از زوار آماده شود...

این همه تکریم و احترام و پذیرایی نه به خاطر  ما زوار ... فقط و فقط و فقط به عشق حسین بن علی...( البته این تکریم ها از ایران شروع شده بود.وقتی مادرم برای خرید ماسک داروخانه ی محل رفت و خانم فروشنده داروخانه با همان تیپ و قیافه و وضع حجابش به حرمت زائران امام حسین گفت این ماسک ها باشد از طرف من برای زائرانت و بگویید برای ما دعا کنند)یا زمانی که می خواستیم کفش مناسب برای پیاده روی انتخاب کنیم  فروشنده با ظاهری غلط انداز فکر کنم نزدیک  نصف مبلغ کفش رو از ما نگرفت! یا همان دفتر اسناد رسمی که در پست قبلی اشاره کردم... همه و همه به خاطر ارباب...  به یاد همگی آنها بودیم...

این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست؟؟؟؟

http://tarhib.persiangig.com/%D8%AA%D8%B5%D9%88%D9%8A%D8%B11805.jpg

  ای کاش بودند افرادی که  کاروان اسرا ی کربلا راهم تکریم کنند! ای کاش بودند افرادی که از کاروان و  کودکان ارباب پذیرایی کنند... ای کاش کاروان اسرا را اجنبی نمی خواندند و ... ای کاش به حجاب شان تعرض نمی کردند و معجر از روی صورتشان برنمی داشتند...

باورش سخت بود... من کجا... بیابانهای کربلا کجا...به سمت حریم عشق...

ادامه در پست بعدی

سفرنامه آسمانی 4 (زندگی سه روزه در بین الحرمین2)

$
0
0

28/آذر/92

اگه شرایط جور بود تک و تنها می رفتم... حس قشنگی داره خودت باشی و امام حسین... اما خب نمی شد...

من و آمنه ، محبوبه ، حمیده سادات و خواهر شهید کریمی، خانم همت(که شهید همت صداش می کردیم) و فاطمه1 باهم تو یه گروه بودیم.اوایل راه بود که پرستو رو اتفاقی دیدیم.. انفرادی با همسرشون اومده بود.می گفت شب تو نجف دنبال جا بودن گیر نمیومده آخر مدیر یکی از هتل ها شب مهمونشون کرده و کلی پذیرایی... آدم مبهوت این همه ارادت به امام حسین می مونه... 

یکی تند می رفت یکی آروم.متفرق شدیم و سر ستون هاقرار می ذاشتیم...

استرس تمام وجودم رو گرفته بود...یعنی می تونم ادامه بدم؟؟؟ نکنه نشه... نکنه نتونم و از پسش برنیام... ازشون می خوام فقط شرمنده ام نکنن...

ولی هر بار که این فکرا به ذهنم خطور می کرد انگار خدا امثال این افراد با شرایط خاص رو می ذاشت جلوم...

زیبایی هایی که تو این راه می بینی تو هیچ راهیی نمی بینی...

به فدای لب عطشان حسین...




آقای ناقدی گفته بودن شب  همه کاروان ستون 220 باشن.به ستون 183 رسیدیم ولی ستون بعدی از 1 شروع شد... و ما فکر کردیم باید از 1 تا 220 بریم.اما وقتی نداشتیم چون باید به محض تاریک شدن هوا پیاده روی رو متوقف می کردیم و می رفتیم داخل موکب(موکب همان هیئت های خودمان است.که فضایی را برای استراحت زوار آماده کرده بودند و پذیرایی و ...)

کم کم غروب شد رسیدیم ستون 50.آقای ناقدی  زنگ زدن و گفتن اشتباه شده همه امشب بیاید ستون 20!!!!

  یعنی باید 30 تا ستون  بر می گشتیم. سختی راه اینجا بود... همون موقع اذان شد.گفتیم قبل اینکه 30 تا ستون رو برگردیم نماز بخونیم و کمی استراحت. من و طیبه مواظب  کوله پشتی و وسایل بچه ها بودیم تا نماز بخونن.بعد که یکی از بچه ها نماز خوند و اومد پیش طیبه من رفتم سمت وضو خونه .تاریک بودو ترسناک... یه لحظه استرس... اما این اضطراب کجا و قلب مضطرب خانم زینب کبری کجا! امان از دل زینب... وارد وضو خونه شدم.چشمم افتاد به یه دختر بچه کوچولو و بامزه عراقی .اومدم باهاش حرف بزنم نه گذاشت نه ورداشت با حالت سوال بهم گفت: اجنبی؟؟؟ 

کلی خندیدم.اما بعد کلی فکرم مشغول شده بود... به یاد اجنبی خواندن اسرای کربلا... یاد 3 ساله امام حسین و...

کلا تو این سفر هر لحظه ای که فکرش رو بکنی  و هر اتفاقی که برامون می افتاد یه درسی بود پر از حکمت  و یه جورایی هشدار وتلنگر ی برای تفکر!

دیگه هوا تاریک شد

سخت بود که 30 تا ستون رو برگردیم...یعنی باید 30 تا ستون از کربلا دور شیم!

همه به سمت کربلا و ما خلاف جهت!

خیلی خسته بودیم.

خلاصه رسیدیم به ستون 30.یه خونه ی دو طبقه.وارد که شدیم 3-4 تا از خانمهای عرب از ما استقبال گرمی کردن. طبقه پایین خانمهای عرب بودن و داشتن شام می خوردن. چون سفره پهن بود دیگه کفش هامو باخودم نیوردم ولی بعد تو راه پله ها نیاز به کفش بود صاحب خونه که متوجه شذه بود سریع رفت دم در و از دور دونه دونه کفشهارو نشونم می داد که کفش هامو برام بیاره!!! داشتم از خجالت آب می شدم... فقط تا چند لحظه غبطه ی اخلاص و تواضعشان  را می خوردم... و حیرت زده از این عشق به امام حسین...

طبقه بالا بچه های کاروان خودمون بودن.

صاحبخونه برا مون گاو! کشته بود و جاتون خالی آبگوشت عربی درست کرده بودن. سفره رو پهن کردن. دیس های خیلی بزرگ. اندازه این سینی بزرگ هایی که تو مسجدامون چایی می دن! فکر کردم هر 3-4نفر باید از یک دیس بخورن اما بعد فهمیدم نفری 1 دیسه!  تا جایی که حتی من و آمنه ی شکمو دوتایی نتونستیم کامل 1 دیس رو بخوریم!  آمنه با دستکش یه بار مصرف غذا می خوردالبته ناگفته نماند برا یه دست شستن باید می رفتی خارج از ساختمون  و  هفت خان رستم رو میگذروندی و مهمتر از اون از رو سر و کله ی عربایی که طبقه اول بودن رد می شدی. انگار برا عربا خیلی عجیب بود باتعجب به آمنه نگاه می کردن و بچه های خودمون هم کلی مسخره می کردن. آدم تا این حد پاستوریزه!!! 

بچه هایی که تجربه ی پیاده روی سال گذشته رو داشتن گفتن زود بخوابیم و ساعت 3 نصف شب پیاده روی رو شروع کنیم مسیر خلوت تره و می تونیم تند تر بریم. همه قبول کردیم.

7-8 تا لباس گرم با یه کاپشن پوشیدم و خوابیدم تا از سرمای شدید در امان باشم ولی بازهم اون همه لباس و پتو جواب نداد!!!

ساعت 3بود که بچه ها بیدارم کردن. آماده شدیم برای حرکت. هر کس با گروه خودش.

اما گروه ما سرگردان و به دنبال یک لنگه کفش! بله 1 لنگه کفش آمنه گم شده بود و دردسر ساز! به اعضای گروه گفتیم برن و کفش که پیدا شد میایم.من موندم و آمنه و فاطمه شماره1 و طیبه. اغراق نکرده باشم بیشتر از 20بار پله هارو بالا پایین رفتم بلکه لنگه کفششو پیدا کنم. از طرفی بوی غذای دیشب تو خونه پیچیده بود و حال همگی مون بهم خورده بود. ما خودمونو می کشتیم تا کفشش پیدا شه ولی  خود شخص آمنه که راحت! بیرون ایستاده بود  و می گفت من دیگه نمی تونم داخل بیام و حالم بد می شه بقیه ی راه ر و با دمپایی میام! (البته بعد از کلی معطلی)

خلاصه من و آمنه و فاطمه و طیبه راه افتادیم و آمنه با دمپایی نیکتاش که هی به رخ ما می کشید! و با همون دمپایی کفشهای ما رو به تمسخر می گرفت!

حدود 10 تا ستون که رفتیم  متوجه شدم ساک دستی مون که وسایل مشترک من و آمنه و فاطمه توش بود رو تو موکب جا گذاشتم. با طیبه سر ستون 90 قرار گذاشتیم و با آمنه و فاطمه 10 تا ستون برگشتیم باز هم خلاف جهت!ساک رو برداشتیم و راه افتادیم.

ادامه دارد...

ادامه در پست بعدی

سفر نامه آسمانی5:( زندگی سه روزه در بین الحرمین3)

$
0
0

29/آذر/92

روز دوم پیاده روی شروع شد...بسم الله گفتیم و  راه افتادیم...هوا شدید سرد بود. هرکس در حد توانش برای زوار نذری آماده کرده بود... فردی با آتشی که برای گرم کردن زائران روشن کرده بود خود را در این حماسه ی عظیم سهیم کرده بود... چقدر لذت بخش بود گرمای آن آتش ...خلوص نیت را به عینه در این مسیر می بینی...

احترام، محبت، مهربانی،ایثار ، وفاداری و از خودگذشتگی و.... همه را در این راه یاد گرفتم و کاش هیچ وقت فراموش نکنم...

برای نماز رسیدیم ستون 90 وضو گرفتیم رفتیم داخل موکب گرم گرم بود.  برامون صبحانه اوردن. از اول سفر پنیر نخورده بودیم.آمنه شدید هوس پنیر کرده بود یهو دیدیم دست فاطمه پنیره! واقعا مثل بهشت بود هرچی هوس می کردیم بهش می رسیدیم... اگه دست خودم بود 1 ساعتی اونجا می خوابیدم چون شدید خوابم میومد ولی از ترس آمنه و طیبه مگه می شد چشممامو روهم بذارم؟؟ :(((

بعد از صرف صبحانه از موکب زدیم بیرون. تصمیم گرفتیم هم  برای اینکه حواسمون به پذیرایی ها پرت نشه وهم برای اینکه از سرعت تند تر بشه از لاین سمت چپ بریم.اتفاقا خلوت تر هم بود. تو راه دعای عهد یه صفای دیگه ای میداد... و مداحی ها  اونم مداحی های جواد مقدم که سرعتمونو تند می کرد... چیزی که دلم می طلبید زیارت ناحیه مقدسه بود که طیبه شروع کرد به خوندن ناحیه و ما زمزمه... زیبا بود ...هرچی بگم کم گفتم و واقعا زبانم قاصر است...حدیث زیبایی بین راه شدید توجهمون رو جلب کرد حدیث زیبایی حضرت مهدی عجل ا... تعالی فرجه الشریف یا درواقع گلایه حضرت از شیعیان بود که مفهومش این بود: حضرت می فرمایند شیعیان تحت قبه امام حسین علیه السلام برای مشکلات خود دعا می کنند اما برای فرج دعا نمی کنند...

یه جورایی تلنگر بود برامون...که تو راه بیشتر حواسمون رو جمع کنیم و بیشتر به یاد آقا باشیم. وذکرمون شد: اللهم عجل لولیک الفرج...

 تاولهای پا شروع شد مجبور شدیم بریم همون لاین سمت راست تااز مراکز درمانی و هلل احمر که تو مسیر زیاد بود،  پماد و باند بگیریم... همه چی صلواتی بود...

چشمم افتاد به دختر بچه کوچولویی که با عطر به استقبال زوار آمده بود...

http://tarhib.persiangig.com/image/%D8%A22.jpg


جلوتر صحنه ای زیبا... چند تا خانم برای زوار نان داغ می پختن...


http://tarhib.persiangig.com/image/%D8%A24.jpg

یه دفعه یاد خونه ی بابا بزرگ مرحومم تو بشرویه افتادم...  بابا حاجی مهربون... خدا رحمتش کنه...

ظهر شد برای نماز رفتیم موکب اولاد علی خیلی تمیز و شیک بود. نماز خوندیم و بعد سفره بزرگ پهن کردن و باز پذیرایی ها شروع شد!

غذای جالبی بود برنج و گوشت و نخود فرنگی و کشمش! کنارش هم ماست کاله!!!!!

آمنه آب جوش می خواست حالا بیا به اینا بفهمون آب جوش می خوایم! کلی اشاره و کلنجار با لغات:

ماء لابارد

ماء داغ داغ

ماء جوش

ولی  متوجه نمی شدند ... آخر آمنه گفت:باباجان  مااااااااااااااااااااااااااء  قل قل قل قل قل... 

1 ساعتی اونجا خوابیدیم . بعد دوباره راه افتادیم.

صحنه های قشنگ و عجیبی می دیدیم:  گوسفندی که صاحبش آن را پیاده می برد تا قربانی اش کند.

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%DA%A9%D8%B1%D8%A8%D9%84%D8%A7.jpg


یا شتر و گوسفندانی که بین را به کرات دیده می شد...تا برای زائران امام حسین قربانی کنند و با گوشت تازه از آنها پذیرایی کنند

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2.jpg


http://tarhib.persiangig.com/Photo-1446.jpg


چشمم به بنر زیبای شهید حسن شحاته افتاد....همان دانشمند شیعه...شهید نیمه شعبان...شهیدی در رکاب حضرت صاحب الزمان...

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%D9%91%D8%A7%D8%A7.jpg


خیلی اتفاقی دستم رفت روی  زیارت عاشورایی که سال 88 سر مزار شهید حافظی تو گوشیم  ضبط کرده بودم ... اونجا "من"من نبودم برای همه کار و همه ذکر ها و ... انگار کسی تو را می کشاند به سمت کاری و ذکری...

  زیباترین ذکر پیاده روی اربعین ... ذکر امان از دل زینب!!!!!

با این ذکر آرووو می شدیم... تما خستگی مان از بین می رفت...  درد پا معنا نداشت با این ذکر.... تاولها سوزشهای پا فراموش می شد... این سختی ها کجا؟ سختی های ام المصائب کجا؟

                         آنچه در راه طلب خسته نگردد هرگز 

   
                                              پای پر آبله و بادیه پیمای من است


یاد حرف اهل دلی افتادم: می گفت می دونید چرا تربت حسین شفاست؟؟؟چون وقتی بیماریم و کاممان رابا تربت تبرک می کنیم، تربت با خونمان  مخلوط می شود و می گوید:
 تو درد کشیده ای یا من؟
آن وقت است که درد را فراموش می کنیم!
چه دردو مصیبتی بالاتر از مصیبت حسین؟

اذان شد . رفتیم یه موکب برای نماز مغرب و عشا. از موکب که اومدیم بیرون یه آقایی نشسته بود و یک تلفن جلوش.بهمون گفت تلفن مجانی! اول باورمون نمی شد! دوباره گفت مجانی مجانی! تماس هر جای جهان مجانی! 4 تایی مثل کسایی که تو عمرشون تلفن ندیدن افتادیم به جون تلفن!ولی هرچی خونه رو می گرفتم کسی گوشیر و برنمی داشت.و فقط پیغام گذاشتم که ما 50 کیلومتری کربلا هستیم. بعد موبایل آسیه رو گرفتم. و این بار موفق شدم.

http://tarhib.persiangig.com/image/%D8%A23.jpg


چندتا از بچه های کاروان تماس گرفتن و گفتن موکب امام حسن مجتبی جا گرفتیم... و شب رو مهمان امام حسن مجتبی بودیم.

داخل موکب رفتیم باز هم جای سرد خصوصا برای ما که جلوی درب بیرون بودیم... مملو از بچه های عرب! اسم همشونو پرسیدم .اما من تا گفتم اسمم اکرم هست باز همه زدن زیر خنده  در حدی که می رفتن به مادراشون می گفتن و به من اشاره می کردن و می خندیدن!بچه های خودمون هم که بدتر از اون موقع به بعد تصمیمم دیگه عوض شد  گفتم تو این کشور دیگه کسی حق نداره منو اکرم صدا کنه و از حالا به بعد اسمم زینب هست!

اما بچه های کاروان از رو نرفتن و از اون موقع به بعد من رو اکرمه!!! صدا می کنن. عاملش همین وروجک های شیطونه

http://tarhib.persiangig.com/image/%D8%A25.jpg

به ظاهر این  وروجک ها نگاه نکنین اشک منو دراوردن...  نمی دونم انرژی شون از کجا تامین شده بود


ادامه دارد...

ادامه در پست بعدی

پ.ن1: ثبت ام پیاده روی نجف تا کربلا ی نیمه شعبانشروع شده! ولی کی جرات داره تو خونه عنوان کنه؟!

پ.ن2: این روزا سالگرد شهدای مسجد ارکه... خوشا به سعادتشون که در خیمه ی غم امام حسین(ع) به عشق ارباب سوختند...  برادران مجابی نیز از عشاقی بودند که در اون شب به ارباب لبیک گفتند.برای آشنایی کلیلککنید.

پ.ن3: تجمع هیت های مذهبی در اعتراض به فیلم رستاخیز 26بهمن 92 از نماز مغرب در مسجد ارک برگزارمی شود.اطلاعات بیشتر

سوغات کربلا / زیارت نامه ی حضرت ام البنین(س)

$
0
0
روز اربعین با خانمهای کاروان داخل حسینیه نظاره گر یکدیگر بودیم...

فکرش هم سخت است... روز اربعین کربلا باشی ولی نتوانی به حرم بروی...

حرم مملو از آقایان... وخانمها نمی توانستند به زیارت بروند!!!

 از کربلا باز گشتم اما حسرت زده و مایوس ...

که چرا در آن روز که سالها انتظارش را می کشیدم که در حرم بگذرانم بی نصیب ماندم....

هر روز درد دل را برای مادرم بازگو می کردم.

یک شب مادرم در عالم رویا دید که به او می گویند: بگویید نگران نباشد، یک زیارت حضرت ام البنین سلام الله بخواند و بعد هم زیارت عاشورا! مانند کربلاست!

امشب که وفات مادر سقای ادب است باهم زمزمه می کنیم زیارت نامه اش را:


بسم الله الرحمن الرحیم

اشهد ان لا اله الّا الله وحده لا شریک له و اشهد انّ محمدا عبدُه و رسولُه .
السلام علیکَ یا رسول الله . السلام علیکَ یا امیر المومنین .
السلام علیکِ یا فاطمةَ الزهراء. السلام علی الحسن و الحسین سیدی شبابَ اهلِ الجنةالسلام علیکِ یا زوجة وصی رسول الله

السلام علیکِ یا عزیزة الزهراء
السلام علیکِ یا اُمَّ البُدور السَّواطع یا فاطمة بنت حِزام الکِلابیه المُکَنّاة باُمِّ البنین و رحمت الله و برکاته.
اُشهِد الله و رسولَه  اَنَّکِ جاهدتِ  فی سبیل الله اذ ضحیّتِ باولادک دون الحسین ابنِ بنتِ رسولِ الله
و عبدتِ اللهَ مُخلَصَةً له الدین بِوِلائک للائمة المعصومین
و صبرتِ علی تلک الرزیة و احتسبتِ ذلک عند الله رب العالمین.
وآزرتِ الامام علی بن ابیطالب علیه السلام فی المِحَنِ و الشَدائِد و المصائِبِ و کنتِ فی قُمّة الطاعة و الوفاء و انَّکِ اَحسَنتِ الکفالةَ و ادّیتِ الامانةَ الکبری فی حفظِ ودیعتی الزهراء البتول علیها السلام، السّبطین الحسن و الحسین
وبالغتِ و آثرتِ و رعیتِ حُجَجَ الله المیامین و سعیتِ فی خدمةِ ابناءِ رسول رب العالمین عارفةً بحقّهم ، موقنةً بِصِدقِهم ، مُشفِقَةً علیهم ، موثرةً هواهُم و حبُّهم علی اولادِکِ السُّعداء ، فسلام الله علیکِ کُلَّما دَجَن اللَّیل و اضاءَ النّهار . فَصِرتِ قُدوَةً للمومنات الصالحات لانَّکِ کریمةُ الخلائق ، تقیّةٌ زکیةٌ فرضی الله عنکِ ارضاکِ و جَعَلَ الجنةَ منزلکِ و ماوآکِ .
و لقد اعطاکِ من الکِراماتِ الباهراتِ حتّی اَصبَحتِ بطاعتکِ لِسَیِّدِ الاوصیاءِ و بِحُبِّکِ لِسَیِّدةِ النساء الزهراء علیها السلام و فدائِکِ باولادکِ الاَربَعةِ لِسَیِّدِ الشُّهداء علیه السلام ، بابا لِلحِوائج .
فاِنَّ لکِ عند الله شاناً و جاهاً محموداً و السلام علی اولادکِ الشُّهداء العباس علیه السلام قمر بنی هاشم بابَ الحوائج و عبدالله و عثمان و جعفر الذین اِستَشهَدوا فی نُصرَةِ الحسین علیه السلام بکربلاء .
فجزاکِ الله و اجزاهُم اَفضَلَ الجزاءِ فی جنّات النّعیم .
اللهم صل علی محمد و آل محمد عَدَدَ الخلائق التی حَصرُها لا یُحتَسَب او یَعُدُّ و تَقَبَّل مِنَّا یا کریم

ترجمه :

به نام خداوند بخشنده مهربان

شهادت می دهم که پروردگاری جز خدای یکتا وجود ندارد و احدی شریک و همتای او نیست و گواهی می دهم که محمد بنده و فرستاده اوست .
درورد بر تو ای فرستاده خدا ، درورد بر تو ای پیشوای ایمانیان
درود بر تو ای فاطمه زهرا ، پیشوا و سرور زنان در هر دو جهان
درود بر حسن و حسین ، دو سرور جوانان اهل بهشت
درود برتو ای همسر جانشین فرستاده خدا
درود بر تو ای کسی که عزیز حضرت زهرا بودی
سلام بر تو ای مادر ماههای درخشان ، ای فاطمه دختر حزام بن خالد از قبیله بنی کلاب  که لقب داده شدی ( از طرف حضرت علی ) به ام البنین ( مادر پسران ) و رحمت و برکات خدا بر تو باد.خدا و پیامبرش را گواه می گیرم که همانا تو با اهدای فرزندانت و قربانی‏کردن آن‏ها در راه آرمان‏های حسین علیه‏السلام جهاد نمودی؛ و بندگی خدا را با تحت ولایت قرار گرفتن امامان معصوم با خلوص کامل به جا آوردی و بر آن مصیبت جانکاه و عظیم ( که برای فرزندانت اتفاق افتاد )صبر نمودی چرا که آنرا در پیشگاه حضرت حق می دانستی  و همواره در سختی ها و شدائد ، امام علی بن ابی طالب را یاری می کردی و همواره در نهایت اطاعت و وفاء نسبت به این خاندان بودی .
وهمانا تو به خوبی کفالت و خدمتگزاری در خانه ی علی را عهده دار شدی و با حفظ و نگهداری دو یادگار زهرای اطهر – امام حسن و امام حسین – امانت بسیار بزرگ خدا را ادا کردی و حجت های خدا را برگزیده و و در راه به ثمر نشستن اهداف آنها تلاش نمودی .
و در خدمتگزاری به فرزندان رسول خدا سعی و تلاش نمودی در حالیکه نسبت به ایشان معرفت کامل داشته و به صدق گفتارشان یقین داشتی و در نهایت مهربانی و دلسوزی نسبت به ایشان بودی و برگزیدی هواخواهی ایشان را .
و فرزندان رسول خدا را بیشتر از فرزندان سعادتمند خودت دوست می داشتی و محبت نسبت به ایشان را در محبت نسبت به اولاد خودت ، ترجیح می دادی .
پس درود خدا در هر لحظه از شبانه روز بر تو باد .
پس ( با اوصاف فوق ) پیشوا و الگوی زنان مومن و نیکوکار گردیدی
چرا که تو دارای اخلاقی بسیار پسندیده و کریمانه بودی که بسیار متقی و پاکیزه بودی.
پس خداوند از تو راضی باد  و تو را نیز راضی نمایدو رضوان خود را منزل و ماوی تو قرار دهد .
همانا که خداوند  بواسطه اطاعت تو از امیرمومنان و همچنین محبت و عشق تو به فاطمه زهرا و نیز فداکردن چهار فرزندت در رکاب اباعلبدالله الحسین ؛ به تو کراماتی باهره و عظیم عنایت نمود .
پس تو در درگاه الهی جایگاهی بس پسندیده و عظیم خواهی داشت .
و درود خدا بر فرزندان شهیدتعباس همو که ماه بنی هاشمیان و باب الحوائج است
و عبدالله دیگر فرزندت و نیز عثمان و جعفر
همان کسانیکه در راه یاری امام حسین علیه السلام در کربلا به شهادت رسیدند.
پس خداوند به تو و چهار پسرت بهترین پاداش ها را در جنات نعیم عطا فرماید.
بار پروردگارا ! بر محمد و آل  محمد به تعداد موجوداتی که خلق نموده ای و تعداد آنان به شمارش نمی آید ؛ درورد و صلوات فرست و از ما قبول بفرما ای خدای کریم




در شانزلیزه هم می توان بشر حافی بود!+تصویر

$
0
0
لباس عزا بر تن  داشت... نوای  سوزناکش درفضای پاساژ قائم عج (شانزلیزه) طنین انداز شده بود... در همهمه ی دنیایی و در آن لحظه که هر کس درگیر  امور دنیوی بود، نوای روحبخش او بود که انسان را به سوی حزن و اندوه می کشاند.... مصداق سخن  امام صادق علیه السلام که می فرمایند: "خدا شيعيان ما را رحمت كند كه از زيادي طينت ما آفريده شده اند و با آب ولايت ما عجين گشته اند ودر ايام حزن ما محزون و در ايام سرور ما شادمان هستند"

 

http://tarhib.persiangig.com/17062011199.jpg

http://tarhib.persiangig.com/17062011198.jpg

 شنبه 3خرداد 93-پاساژ قائم عج (شانزلیزه)

 

نا خود آگاه یاد داستان بشر حافی و امام موسی کاظم علیه السلام افتادم:

بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت . خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت .
بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود.
سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش ‍ را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم . آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن .
آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت .

شهادت امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت باد

 

 باز نشر این خبر در سایت های خبری جهان نیوز، رجانیوز، فرهنگ نیوز، ندای انقلاب، تریبون مستضعفین، دیدبانو ...

 

سفر نامه آسمانی6 (زندگی سه روزه در بین الحرمین4! )

$
0
0

 ادامه سفرنامه آسمانی کربلا:

30دی92

صبح روز سوم   بعد نماز وصبحانه به پیشنهاد زیبای طیبه  زیارت عاشورای دسته جمعی زمزمه کردیم که 100 لعن و سلامشو تو راه بگیم. آخه دیگه روز سوم پیاده روی رو می خواستیم شروع کنیم و باید از فرصت استفاده می کردیم، قرار گذاشته بودیم  که غیر از ضرورت با هم صحبت نکنیم..

خانم اولادی و مریم هم به جمعمون پیوستند. به زانوی راستم فشار عجیبی اومده بود در حدی که نمی تونستم پامو خم کنم این مسئله برام خیلی ناراحت کننده  بود. چون نمی تونستم همپای بچه ها راه برم. سرعت بچه هام به خاطر من پایین اومده بود خیلی برام راه رفتن سخت شده بود برا اینکه بتونم یه قدم بردارم باید پای راستمو می کشیدم رو زمین تا قدمم کامل شه! هیچ جوره نتونستم این وضع رو تحمل کنم، درد زانورو نمی گم اینکه بچه ها به خاطر من سرعتشونو کم کرده بودن بیشتر از درد پا اذیتم می کرد چاره ای نداشتم جز جدا شدن از بچه ها..

از من اصرار از اونا انکار ولی خب این جور وقتا هیچ کس حریف من نمی شد! خلاصه با کلی اصرار  و خواهش ازشون جدا شدم برای نماز و ناهار ستون 820قرار گذاشتیم.

من و آمنه و طیبه 820 همدیگه رو دیدیم اما خبری از بچه های دیگه نشد. بعد نمازظهر  خسته و گشنه و ... افتادیم و همونجا خوابیدیم . 1 ساعتی شد. اما قرارمون 1 ساعت نبود  یعنی تو برناممون به این نتیجه رسیده بودیم که بیشتر از چهل دقیقه نخوابیم این خوابیدن ها و استراحت کردن های نیم ساعت و یا نهایت یک ساعت بین راه ها یه جوری بهمون انرژی می دادو سرحال می آوردمون انگار عین هشت ساعت کاملو استراحت کردیم! قطعا تأمین این نیرو و  انرژی نشأت گرفته از منبعی ست که شاید در اذهان نگنجد...  وگرنه آدمی مثل من که برای  یک خرید مثلا لباس یا کفش و یا هر چیز دیگه ای حداقل نیم ساعت راه میره باید تو این مدت کوتاه نیم ساعت چندین بار برای استراحت توقف کند. بعدشم که میرسه خونه تا دو روز خستگی تو تنش میمونه  چطور ممکنه کیلومتر ها در روز رو با پای پیاده نهایتاً با استراحتای بیست دقیقه نیم ساعت بگذرونه؟!؟

چیزی که خیلی برام جالب بود نوشته حک شده روی آجر های موکب بود... چه می شه کرد فامیلی ما همه جا زبانزده عام و خاصه... حتی در بیابان های کربلا...

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%20%D9%BE%204.jpg

 

اومدیم بیرون موکب قیمه نجفی توزیع می کردن...روی حصیر نشستیم...دیدم عرب ها باز به من اشاره می کنن...نمی دونم از جون منه بیچاره چی می خواستن یه بار اسممونو سوژه کردن حالا هم که پوشیه ی  روی صورتمونو که به شیوه ی عرب ها زده بودم!  گفتن عمارات؟؟؟؟ من هم با افتخار تمام گفتم لاااااا ! اهل ایرااااااااان.

تا دلتون بخواد سوزه های جالبی برای عکاسی تو اون مسیر پیدا می کردی ... و از این طریق آدم  می تونه زیبایی های زندگیشو با دوستانش به اشتراک بذاره.... وقتی آدم از سفر بر می گرده دوست داره از سفرش برا بقیه صحبت کنه حالا چه برسه سفر کربلا باشه اونم اربعین....

البته تو این عکس شیطنت کودک های عراقی جلوی سوژه رو گرفت... چه می شه کرد...

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%20%D9%BE%209.jpg

 

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%20%D9%BE%201.jpeg

 

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%20%D9%BE2%20%20.jpeg

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%20%D9%BE%206.jpg

جلوتر خانم اولادی رو دیدیم. خانم اولادی پایه ی استراحت بین راه بودن از این نظر با هم تفاهم داشتیماما آمنه و طیبه نه! برا همین تصمیم گرفتیم من و خانم اولادی باهم بشیم و آمنه و طیبه هم باهم. و قرارمون شد ستون 950 . شارژ گوشیم تموم شده بود.گوشی آمنه رو گرفتم برای عکاسی. اصلا حواسم به این نبود برای هماهنگی و پیدا کردنشون لازمه  گوشی پیش خود آمنه باشه! 

آمنه م که به قول خودش مهربون! سریع گوشیو داد بهم 

صحنه ای  دیدم که تا چند دقیقه مات و مبهوتم کرد... بعضی وقتا  دیدن بعضی صحنه ها برا امثال من خوب بود...

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%20%D9%BE%2010.jpg

 

رسیدیم ستون 950 .خانم اولادی نشتن و من رفتم دنبال  آمنه و طیبه.از 950 تا 955 هرچی موکب بود رفتم و اسم آمنه و طیبه رو بلند صدا می زدم و لی خبری نشد... وسایل من و آمنه مشترک بود باید پیداش می کردم.40 تا صلوات نذر مرحوم قاضی کردم  بلافاصه دیدم یکی صدام می زنه! برگشتم دیدم طیبه ست! یه کم دیر رسیدیم برا همین جا نبود تو موکب دیگه  از هم جدا خوابیدیم قرارمون این شد که بدون هیچ معطلی سریع هر کی یه جایی واسه خودش پیدا کنه و  بخوابیم تا ساعت 12 شب پاشیم و  پیاده روی رو شروع کنیم.. من وسط عرب ها یه جای خیلی تنگ در حدی که نمی تونستم تکون بخورم یا احیانا لحظه ای جا به جا شم دور از جون کمی تا قسمتی همچون میت! غریبانه و مظلومانه به خواب شدیداً عمیقی فرو رفتم!

خلاصه خوابیدیم نمی دونم چی شد که از خواب پردیم سریع نگاه ساعت کردم دیدم نزدیکای یکه! از دور یه نگاه کردم ببینم آمنه و طیبه بیدار شدن یا نه دیدم خواب خوابن با نهایت خوشحالی به رو ی مبارک نیاوردم و سر بر روی بالش نهادم.. ساعتای 3بود که با صدای نگران طیبه که هراسان مدام تکرار می کرد اکرم بلند شو! خواب موندیم! دیر شد! نمی رسیم!  از خواب ناز بیدار شدم! سعی کردم چهره ام را ناراحت نشان دهم ای بابااا! مگه قرار نبود 12 راه بیوفتیم آخههههه؟!  همه خواب بودن و چراغها خاموش ... هر طور بود آماده شدیمو رفتیم بیرون همون جاها بود که کم کم سرفه های عجیب سراغم میومد و سراما خوردگی ما شروع شد..

خانم اولادی از ما جدا شدن موندیم  من و آمنه و طیبه...

عجیب بود...3 نصف شب هم  پذیرایی ها به راه بود

هر کس به یک نحوی ... هرکس در حد توانش...

بازم برای اینکه شیطون حواسمونو پرت خوردنی ها نکنه! رفتیم لاین سمت چپ... اما هیچ کس تو اون ساعت از اون مسیر تردد نمی کرد...فقط ما سه تا بودیم.مسیر  خلوت بود... اولش یه کم ترسیدیم اما واقعا انگار حس می کردی خود ارباب ناظره  و خودش محافظمونه .. وگرنه فکرش هم سخته که 3 تا خانم 3 نصفه شب بیابان های کربلا...

تو اون خلوت شب و سکوت زیبا نماز شب بود که صفای راه رو دو برابر می کرد...

البته تو اون هوای سرد قدرت این رو نداشتم که برم وضو بگیرم  همون جا تیمم کردم. خدا قبول کنه خیلی صفا داشت شروع کردیم سه تایی نماز شب خوندن.. قدم زنان.. سمت کربلااا.. سکوت محض شب.. و ذکر العفو های  وتر بود که زیبایی آن سکوت را دوچندان می کرد..

لحظات زیبا و به یاد ماندنی بود شاید وصفش برام خیلی خیلی سخت بااشه ... تو جاده هیچ کس نبود، فکر می کردی جاده مخصوص خود خودته! رو عهدی که گذاشته بودیم که فقط در صورت ضرورت با هم صحبت کنیم مونده بودیم هیچ جوره نمی خواستیم لذت اون لحظات ناب رو از دست بدیم نوا ها و مداحی های زیبا شور  عجیبی بهمون می داد:

پا برهنه ها میریم کرببلا

دیدن حسین شاه کربلا

چی میگیم تو راه ما هیئتیا

یا حسین میگیم میریم کرببلا

بر سینه زنان با ذکر حسین

ما راهی میشیم بین الحرمین

با عشق و جنون سوی نینوا

با نیابت از آقامون رضا

سوی کربلا هروله کنان

ذکر ما میشه صاحب الزمان

 همین طور که می رفتیم با صحنه ی جالبی مواجه شدیم: لعنت بر ابوسفیان ... لعنت بر  جمیع وهابی ...

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%20%D9%BE5%20.jpg

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%20%D9%BE%203.jpeg

وباز هم ذکر زیبای امان از دل زینب...

نزدیک اذان شد.هوا به شدت سرد بود.برای وضو دستام سر شده بود، برای مسح پا رمق نداشت و مجبور بودم با دست چپم دست راستم رو بگیرم و با قدرت دست چپم بود که تونستم مسح پا بکشم!

بعد نماز وصبحانه راه افتادیم ... دیگه لحظات آخرپیاده روی بود  باید خیلی سریع می رفتیم که خودمونو به کربلا می رسوندیم.

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A7%20%DA%A9%D8%B1%D8%A8%D9%84%D8%A7.jpg

تندتر و تندتر... دیگه کم کم جاده شلوغ شد... قدم ها به عشق ارباب تندتر می شد...

 

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%20%D9%BE%208.jpg

 

 

ولی زانوی من از شدت درد سرعتم رو پایین اورده بود.. 

دیگه فکر و ذکر همه کربلا... تقریبا ظهر باید می رسیدیم کربلا..اما هنوز اذان ظهر تو راه بودیم.

برای نماز  و استراحت رفتیم داخل موکب. خواب شدید بر ما غلبه کرده بود علی رغم میل باطنی مون کمی خوابیدیم و از موکب بیرون اومدیم و راه افتادیم...

دوباره خانم اولادی رو دیدیم... خیلی جالب بود هربار که خانم اولادی رو گم می کردیم تو مسیر دوباره سعادت دیدارشون رو پیدا می کردیم...

نزدیک کربلا مسیر شلوغ شدوه بود... انقدر شلوغ که آمنه و طیبه رو گم کردیم و من و خانم اولادی باهم بودیم. با هر قدم که جلوتر می رفتیم تب و تاب رسیدن به حرم را بیشتر حس می کردیم.

مادرم تماس گرفت با خوشحالی گفتم ما نیمساعت مونده تا برسیم حرم....اما کاش واقعا نیم ساعت بود...نمی دونم بر چه اساس تخمین زده بودن.

 

 

http://tarhib.persiangig.com/%D8%A2%20%D9%BE%207.jpg

 

نزدیک ورودی کربلا مدیر کاروان آقای ناقدی تماس گرفتن و راهنماییمون کردن.که از کدوم مسیر بریم...

تفتیشها رو گذروندیم... تا  رسیدیم به ...................... برای خواندن زیباترین لحظه ی زندگی ام  و زیباترین بخش این سه روز زندگی منتظر پست های بعدی باشید...

وصفش سخت است  اما  به زودی در حد بضاعت از لحظه ی دیدار می گویم......

پی نوشت: چند وقت پیش امام زاده حمیده خاتون باغ فیض خانمی سخنرانی می کرد و از قول آیت الله بهجت گفت: اگر دوباره راه کربلا بسته شود، تا ظهور باز نخواهد شد!!!نمی دانم اربعین امسال چه بر سرمان خواهد آمد..برای نابودی داعشی های ملعون دعا کنیم....

ادامه دارد...

طرح 40 روز، 40 فرصت... /ثبت نام تمام شد

$
0
0

طرح 40 روز، 40 فرصت

  بیائید برای هم دعا کنیم...

 ثبت نام تمام شد

 

http://tarhib.persiangig.com/aa.jpg

در این طرح هر روز دعای فرج و دعای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف(الهی عظم البلا+ اللهم کن لولیک)  را به نیت یک فرد می خوانیم و روزی که نوبت شما است، 40 نفر برایتان دعای فرج را می خوانند...

با سلام ضمن تبریک به مناسبت میلاد کریم اهل بیت به استحضار می رساند، طرح  از امروز شروع می شود:

 نکات:

1. در صورت امکان دعا بین الطلوعین خوانده شود.

2.قبل و بعد از خواندن دعا صلوات بفرستید.

3. روزی که  40 نفر برایتان دعا می خوانند، در صورت امکان صد صلوات به نیت خوشنودی قلب حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) بفرستید.

4. چناچه روزی  به هر دلیل نتوانستید دعا را بخوانید، از فرد دیگری بخواهید تا دعا را در آن روز بخواند. که  40 بار دعا برای فرد مورد نظر خوانده شود.

شمارهنامتاریخ
1ه.قوام93/4/22
2آمنه93/4/23
3 خادم معنوی امام رضاع93/4/24
4 یا ابا صالح93/4/25
5 ا.رضوانی93/4/26
6 ز.ابیان93/4/27
7 ز.قهرمانی93/4/28
8 ن.اسدی مقدم93/4/29
9 حوریه93/4/30
10 ف.بحیرایی93/4/31
11 ف.قمری93/5/1
12 ر.سبزواری93/5/2
13 ز.مصلح93/5/3
14 س.زارعیان93/5/4
15 ف.کاوه93/5/5
16 طباطبایی93/5/6
17 راضیه93/5/7
18 فرشته رضازاده93/5/8
19 میثم رشیدی مهرآبادی93/5/9
20 م.نوروزی(ب نیابت از شهید پادسرا)93/5/10
21 ف.ملایی93/5/11
22 یاور امام93/5/12
23 ساحل93/5/13
24 ع.هاشمی93/5/14
25 ر.خاتمی93/5/15
26 کاشف93/5/16
27 رفیعه93/5/17
28 مهدی بخشعلی93/5/18
29 ف.(به نیابت از امام زمان)93/5/19
30 زینب93/5/20
31 توحید93/5/21
32 فاطمه زهرا93/5/22
33 قائم93/5/23
34 الهه سادات93/5/24
35 ن. ستایشی93/5/25
36 ن.بابایی فر93/5/26
37 م.مبلغ93/5/27
38  ب. علی حسینی93/5/28
39ف.مالکی93/5/29
40روسیاه93/5/30
41 آفتاب93/5/31

التماس دعا

  
  

40 طلوع تا محرم(ختم دسته جمعی زیارت عاشورا)

$
0
0

بسم رب الحسین

http://s5.picofile.com/file/8140497692/%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B122.jpg

لطفا در قسمت نظرات ثبت نام کنید.

در صورت امکان نشر دهید.

 

این طرح در وبلاگ جمعه های انتظار نیز ذر حال برگزاری است.

 

عاشوراییان:

 دوست

قادری

نگار

فائزه

جهانی

ف.حق پناه

س. زارعیان

ف.کاوه

ط دوستار

ف. کبیری

ف.خسروی

ز.صالحپور

س. صابرعلی

ز. اسفندیاری

ف.مالکی

ن.اسدی مقدم

مهسا

ل.سعید

ف.قمری

ب.حائری زاده

ز.اولادی

م.مبلغ

ک.رمضانی

م.افتخاری

ف.باقری

م.سلطانی(زائر کربلا...)

ف.توکلی

به نیابت از شهید زنگنه

به نیابت از شهید اصغر تاج آبادی

ملیحه ستوه

م.صباحی(2 نفر)

خندقی(زائر امام رضا)

ف.عزیزی

 یاس

مجاهد

آیات

ف. یاری

میرمجدی( 3نفر)

النازسادات(7نفر)

ف.تیرگریان(2نفر)

غزل

نظری

بابایی

نسرین اصلانی

الهه اصلانی

جمعه های انتظار

بابایی

کل یوم عاشورا

شمیم شهادت

زهرا

ن.ملکی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پوستر/سفیر کربلا

$
0
0

السلام علیک یا مسلم بن عقیل...

این کار جز اولین طرح هام هست که تقدیم می کنم به سفیر کربلا....

Untitled-2.jpg

بازنشر شده در : عمارنامه

سفرنامه آسمانی 9(دیدار ...)

$
0
0
دیگه کم کم وارد شهر عشق شدیم...  کربلا... همان کربلایی که کیلومترها را برای رسیدنش قدم قدم طی کرده بودیم  پاهایم رمق نداشت.. اما قدم هایم را تند تر می کردم.. این خودم نبودم که اینگونه قدم بر می داشتم.. جلوتر رسیدیم.. خدای من! خدا!

این چشمان من است که نظاره گر گنبد ارباب است؟! این پاها از آن من است که اینگونه به سمت حرم می دود؟! این لحظه از آن من است؟!  سر از پا نمی شناختم، آن لحظه دیگر خستگی برایم معنا و مفهومی نداشت.. لحظه ای سراسر عشق و زیبایی...بغض امانمان نداد...اما نمی دانم چرا آن لحظه  دلم آرا گرفت...لحظه ای توقف... آقا سلام! صلی الله علیک یا ابا عبدالله... آنجا فقط فکرت حسین است و بس... همان پادشاهی که میلوینها نفر به شوقش از خطرات و سختی ها و سرمای شدید گذشتند...تا به او برسند و راه و رسم عاشقی همین است...باید به عشق او از خودت بگذری...شورو حال وصف نشدنی دسته های عزارداری باشور خاصی ذکر حسین می گفتندو... حرکت می کردند... 

پوستر/یلدا

$
0
0

یلدای ما شب اول ربیع الاول...

http://tarhib.persiangig.com/%D8%B1%D8%A8%DB%8C%D8%B9%20%D8%A7%D9%84%D8%A7%D9%88%D9%84.%20%DB%8C%D9%84%D8%AF%D8%A7.jpg


توهینی دیگر به پیامبر(ص)!

$
0
0
   آقای وزیر! 

 اهانت به پیامبر ص  فقط در قالب  انتشار کاریکاتور  از ظاهر پیامبر نیست!...

وای بر مسلمانان مدعی که  اندیشه و احادیث پیامبر را به سخره گرفته اند!...   

 

رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم می فرمایند: 

در شب معراج که به آسمانها رفته بودم ملکوت زنی را دیدم که سر تا پایش تماما به شکل سگ بود و آتش از پائین اش داخل می شد و از دهانش خارج می شد و تازیانه های سهمگین ملائکه ی غضب هر لحظه بر سر آنها نواخته می شد، نعره و صدایشان عالم را گرفته بود. از جبرئیل پرسیدم این شخص کیست؟ گفت: او زنی بوده که در دنیا آوازه خوانی یا نوازندگی می نموده است.   

حیوة القلوب (علامه مجلسی ره )  باب معراج ، عیون الاخبار الرضا (ع) ، بحارالانوار جلد 8 صفحه 309

   

پوستر/قاصدک عاشق

$
0
0

     بسم رب  شهدا... 

 

این پوستر رو در جوار شهدای هویزه طراحی کردم و تقدیم می کنم به افلاکیان هویزه...خصوصاً استاد بزرگ نهج البلاغه شهید سید حسین علم الهدی... 

  

 

 

 

آموزش تصویری شمع ویژه ی ایام فاطمیه

$
0
0
 

 



وسایل مورد نیاز: 
لیوان یا بطری بزرگ و کوچک
کاتر
شمع وارمر
کاغذ
کاغذ پوستی 
 چسب و قیچی 
ابتدا نام مقدس حضرت زهرا سلام الله را روی کاغذ بنویسید. ترجیحا با خط نستعلیق.سپس آن را طبق تصویر شماره 2با کاتر برش دهید و بر روی لیوان کوچک بچسبانید. سپس شمع وارمر را داخل لیوان کوچک قرار دهید. 
حال لیوان بزرگ را برداشته و روی آن را با کاغذ پوستی بپوشانید و لیوان کوچک را درون لیوان بزرگ قرار دهید. شمع را روشن کنید و نام زیبای مادر را ببینید و لذت ببرید...  
بهارتان فاطمی... 
التماس دعا

 

 

 

پوستر/فاطمیه

$
0
0

 به نام خدای مادر...

  

 

وقتی بگو بخند تو در خانه جا نشد 

لفظ بیا ببند، به زخمت روا نشد

صبح دراز تو سر مغرب شدن نداشت 

مویت سفید گشت و رفیق حنا نشد

قدری غذا بخور جگرم ریشِ ریش شد 

شاید که ماندی و سفرت از قضا نشد

در خانه روسری به سرت قاتل من است 

قتل کسی به پارچه ای نخ نما نشد

قحط طبیب اشک علی را مضاف کرد 

قحطی چنین پر آب، عیان هیچ جا نشد

جان خودم قسم که همین چند روز پیش  

گفتم که کج کنم سر این میخ را نشد

پهلوی و روی و موی و وضوی جبیره ات  

چون من بساط قتل کسی رو به را نشد 

شاعر: محمد سهرابی 

پی نوشت: این  چند روز تو روضه ی مادر راهم ندادن... اما این شعر خودش یه جورایی روضه ست.... خدا شاعرشو حفظ کنه 


اس ام اس تسلیت گفتن محرم

$
0
0

آرشیو پیامک مناسبتی

پیامک اربعین

من و داغ غمی سنگین چهل روز / چه ها بر من گذشته این چهل روز

چهل روز است هجران من و تو / که هر روزش مرا چندین چهل روز
.
.
.
امام صادق(ع): آسمان چهل روز در عزای حسین(ع) گریست.
اربعین حسینی برشما تسلیت باد
.
.
.
امام صادق-ع: آسمان چهل روز در عزای حسین-ع گریست . . .
اربعین حسینی برشما و خانواده ی محترمتان تسلیت
.
.
.
بــاز دگر بـاره رســیــد اربـعـیــن
جوش زند خـون حـسـیـن از زمیــن
شـد چـهـلـم روز عــزای حـسـیــن
جــان جــهــان بـــاد فدای حـسین
.
.
.
بسوز ای دل که امروز اربعین است
عزای پور ختم المرسلین است
قیام کربلایش تا قیامت
سراسر درس، بهر مسلمین است
اربعین حسینی تسلیت باد

.

سایر اس ام اس ها در لینک زیر

 

اس ام اس تسلیت اربعین

 

 

Viewing all 61 articles
Browse latest View live