دیگه کم کم وارد شهر عشق شدیم... کربلا... همان کربلایی که کیلومترها را برای رسیدنش قدم قدم طی کرده بودیم پاهایم رمق نداشت.. اما قدم هایم را تند تر می کردم.. این خودم نبودم که اینگونه قدم بر می داشتم.. جلوتر رسیدیم.. خدای من! خدا!
این چشمان من است که نظاره گر گنبد ارباب است؟! این پاها از آن من است که اینگونه به سمت حرم می دود؟! این لحظه از آن من است؟! سر از پا نمی شناختم، آن لحظه دیگر خستگی برایم معنا و مفهومی نداشت.. لحظه ای سراسر عشق و زیبایی...بغض امانمان نداد...اما نمی دانم چرا آن لحظه دلم آرا گرفت...لحظه ای توقف... آقا سلام! صلی الله علیک یا ابا عبدالله... آنجا فقط فکرت حسین است و بس... همان پادشاهی که میلوینها نفر به شوقش از خطرات و سختی ها و سرمای شدید گذشتند...تا به او برسند و راه و رسم عاشقی همین است...باید به عشق او از خودت بگذری...شورو حال وصف نشدنی دسته های عزارداری باشور خاصی ذکر حسین می گفتندو... حرکت می کردند...