ادامه سفرنامه آسمانی کربلا:
30دی92
صبح روز سوم بعد نماز وصبحانه به پیشنهاد زیبای طیبه زیارت عاشورای دسته جمعی زمزمه کردیم که 100 لعن و سلامشو تو راه بگیم. آخه دیگه روز سوم پیاده روی رو می خواستیم شروع کنیم و باید از فرصت استفاده می کردیم، قرار گذاشته بودیم که غیر از ضرورت با هم صحبت نکنیم..
خانم اولادی و مریم هم به جمعمون پیوستند. به زانوی راستم فشار عجیبی اومده بود در حدی که نمی تونستم پامو خم کنم این مسئله برام خیلی ناراحت کننده بود. چون نمی تونستم همپای بچه ها راه برم. سرعت بچه هام به خاطر من پایین اومده بود خیلی برام راه رفتن سخت شده بود برا اینکه بتونم یه قدم بردارم باید پای راستمو می کشیدم رو زمین تا قدمم کامل شه! هیچ جوره نتونستم این وضع رو تحمل کنم، درد زانورو نمی گم اینکه بچه ها به خاطر من سرعتشونو کم کرده بودن بیشتر از درد پا اذیتم می کرد چاره ای نداشتم جز جدا شدن از بچه ها..
از من اصرار از اونا انکار ولی خب این جور وقتا هیچ کس حریف من نمی شد! خلاصه با کلی اصرار و خواهش ازشون جدا شدم برای نماز و ناهار ستون 820قرار گذاشتیم.
من و آمنه و طیبه 820 همدیگه رو دیدیم اما خبری از بچه های دیگه نشد. بعد نمازظهر خسته و گشنه و ... افتادیم و همونجا خوابیدیم . 1 ساعتی شد. اما قرارمون 1 ساعت نبود یعنی تو برناممون به این نتیجه رسیده بودیم که بیشتر از چهل دقیقه نخوابیم این خوابیدن ها و استراحت کردن های نیم ساعت و یا نهایت یک ساعت بین راه ها یه جوری بهمون انرژی می دادو سرحال می آوردمون انگار عین هشت ساعت کاملو استراحت کردیم! قطعا تأمین این نیرو و انرژی نشأت گرفته از منبعی ست که شاید در اذهان نگنجد... وگرنه آدمی مثل من که برای یک خرید مثلا لباس یا کفش و یا هر چیز دیگه ای حداقل نیم ساعت راه میره باید تو این مدت کوتاه نیم ساعت چندین بار برای استراحت توقف کند. بعدشم که میرسه خونه تا دو روز خستگی تو تنش میمونه چطور ممکنه کیلومتر ها در روز رو با پای پیاده نهایتاً با استراحتای بیست دقیقه نیم ساعت بگذرونه؟!؟
چیزی که خیلی برام جالب بود نوشته حک شده روی آجر های موکب بود... چه می شه کرد فامیلی ما همه جا زبانزده عام و خاصه... حتی در بیابان های کربلا...
اومدیم بیرون موکب قیمه نجفی توزیع می کردن...روی حصیر نشستیم...دیدم عرب ها باز به من اشاره می کنن...نمی دونم از جون منه بیچاره چی می خواستن یه بار اسممونو سوژه کردن حالا هم که پوشیه ی روی صورتمونو که به شیوه ی عرب ها زده بودم! گفتن عمارات؟؟؟؟ من هم با افتخار تمام گفتم لاااااا ! اهل ایرااااااااان.
تا دلتون بخواد سوزه های جالبی برای عکاسی تو اون مسیر پیدا می کردی ... و از این طریق آدم می تونه زیبایی های زندگیشو با دوستانش به اشتراک بذاره.... وقتی آدم از سفر بر می گرده دوست داره از سفرش برا بقیه صحبت کنه حالا چه برسه سفر کربلا باشه اونم اربعین....
البته تو این عکس شیطنت کودک های عراقی جلوی سوژه رو گرفت... چه می شه کرد...
جلوتر خانم اولادی رو دیدیم. خانم اولادی پایه ی استراحت بین راه بودن از این نظر با هم تفاهم داشتیماما آمنه و طیبه نه! برا همین تصمیم گرفتیم من و خانم اولادی باهم بشیم و آمنه و طیبه هم باهم. و قرارمون شد ستون 950 . شارژ گوشیم تموم شده بود.گوشی آمنه رو گرفتم برای عکاسی. اصلا حواسم به این نبود برای هماهنگی و پیدا کردنشون لازمه گوشی پیش خود آمنه باشه!
آمنه م که به قول خودش مهربون! سریع گوشیو داد بهم
صحنه ای دیدم که تا چند دقیقه مات و مبهوتم کرد... بعضی وقتا دیدن بعضی صحنه ها برا امثال من خوب بود...
رسیدیم ستون 950 .خانم اولادی نشتن و من رفتم دنبال آمنه و طیبه.از 950 تا 955 هرچی موکب بود رفتم و اسم آمنه و طیبه رو بلند صدا می زدم و لی خبری نشد... وسایل من و آمنه مشترک بود باید پیداش می کردم.40 تا صلوات نذر مرحوم قاضی کردم بلافاصه دیدم یکی صدام می زنه! برگشتم دیدم طیبه ست! یه کم دیر رسیدیم برا همین جا نبود تو موکب دیگه از هم جدا خوابیدیم قرارمون این شد که بدون هیچ معطلی سریع هر کی یه جایی واسه خودش پیدا کنه و بخوابیم تا ساعت 12 شب پاشیم و پیاده روی رو شروع کنیم.. من وسط عرب ها یه جای خیلی تنگ در حدی که نمی تونستم تکون بخورم یا احیانا لحظه ای جا به جا شم دور از جون کمی تا قسمتی همچون میت! غریبانه و مظلومانه به خواب شدیداً عمیقی فرو رفتم!
خلاصه خوابیدیم نمی دونم چی شد که از خواب پردیم سریع نگاه ساعت کردم دیدم نزدیکای یکه! از دور یه نگاه کردم ببینم آمنه و طیبه بیدار شدن یا نه دیدم خواب خوابن با نهایت خوشحالی به رو ی مبارک نیاوردم و سر بر روی بالش نهادم.. ساعتای 3بود که با صدای نگران طیبه که هراسان مدام تکرار می کرد اکرم بلند شو! خواب موندیم! دیر شد! نمی رسیم! از خواب ناز بیدار شدم! سعی کردم چهره ام را ناراحت نشان دهم ای بابااا! مگه قرار نبود 12 راه بیوفتیم آخههههه؟! همه خواب بودن و چراغها خاموش ... هر طور بود آماده شدیمو رفتیم بیرون همون جاها بود که کم کم سرفه های عجیب سراغم میومد و سراما خوردگی ما شروع شد..
خانم اولادی از ما جدا شدن موندیم من و آمنه و طیبه...
عجیب بود...3 نصف شب هم پذیرایی ها به راه بود
هر کس به یک نحوی ... هرکس در حد توانش...
بازم برای اینکه شیطون حواسمونو پرت خوردنی ها نکنه! رفتیم لاین سمت چپ... اما هیچ کس تو اون ساعت از اون مسیر تردد نمی کرد...فقط ما سه تا بودیم.مسیر خلوت بود... اولش یه کم ترسیدیم اما واقعا انگار حس می کردی خود ارباب ناظره و خودش محافظمونه .. وگرنه فکرش هم سخته که 3 تا خانم 3 نصفه شب بیابان های کربلا...
تو اون خلوت شب و سکوت زیبا نماز شب بود که صفای راه رو دو برابر می کرد...
البته تو اون هوای سرد قدرت این رو نداشتم که برم وضو بگیرم همون جا تیمم کردم. خدا قبول کنه خیلی صفا داشت شروع کردیم سه تایی نماز شب خوندن.. قدم زنان.. سمت کربلااا.. سکوت محض شب.. و ذکر العفو های وتر بود که زیبایی آن سکوت را دوچندان می کرد..
لحظات زیبا و به یاد ماندنی بود شاید وصفش برام خیلی خیلی سخت بااشه ... تو جاده هیچ کس نبود، فکر می کردی جاده مخصوص خود خودته! رو عهدی که گذاشته بودیم که فقط در صورت ضرورت با هم صحبت کنیم مونده بودیم هیچ جوره نمی خواستیم لذت اون لحظات ناب رو از دست بدیم نوا ها و مداحی های زیبا شور عجیبی بهمون می داد:
پا برهنه ها میریم کرببلا
دیدن حسین شاه کربلا
چی میگیم تو راه ما هیئتیا
یا حسین میگیم میریم کرببلا
بر سینه زنان با ذکر حسین
ما راهی میشیم بین الحرمین
با عشق و جنون سوی نینوا
با نیابت از آقامون رضا
سوی کربلا هروله کنان
ذکر ما میشه صاحب الزمان
همین طور که می رفتیم با صحنه ی جالبی مواجه شدیم: لعنت بر ابوسفیان ... لعنت بر جمیع وهابی ...
وباز هم ذکر زیبای امان از دل زینب...
نزدیک اذان شد.هوا به شدت سرد بود.برای وضو دستام سر شده بود، برای مسح پا رمق نداشت و مجبور بودم با دست چپم دست راستم رو بگیرم و با قدرت دست چپم بود که تونستم مسح پا بکشم!
بعد نماز وصبحانه راه افتادیم ... دیگه لحظات آخرپیاده روی بود باید خیلی سریع می رفتیم که خودمونو به کربلا می رسوندیم.
تندتر و تندتر... دیگه کم کم جاده شلوغ شد... قدم ها به عشق ارباب تندتر می شد...
ولی زانوی من از شدت درد سرعتم رو پایین اورده بود..
دیگه فکر و ذکر همه کربلا... تقریبا ظهر باید می رسیدیم کربلا..اما هنوز اذان ظهر تو راه بودیم.
برای نماز و استراحت رفتیم داخل موکب. خواب شدید بر ما غلبه کرده بود علی رغم میل باطنی مون کمی خوابیدیم و از موکب بیرون اومدیم و راه افتادیم...
دوباره خانم اولادی رو دیدیم... خیلی جالب بود هربار که خانم اولادی رو گم می کردیم تو مسیر دوباره سعادت دیدارشون رو پیدا می کردیم...
نزدیک کربلا مسیر شلوغ شدوه بود... انقدر شلوغ که آمنه و طیبه رو گم کردیم و من و خانم اولادی باهم بودیم. با هر قدم که جلوتر می رفتیم تب و تاب رسیدن به حرم را بیشتر حس می کردیم.
مادرم تماس گرفت با خوشحالی گفتم ما نیمساعت مونده تا برسیم حرم....اما کاش واقعا نیم ساعت بود...نمی دونم بر چه اساس تخمین زده بودن.
نزدیک ورودی کربلا مدیر کاروان آقای ناقدی تماس گرفتن و راهنماییمون کردن.که از کدوم مسیر بریم...
تفتیشها رو گذروندیم... تا رسیدیم به ...................... برای خواندن زیباترین لحظه ی زندگی ام و زیباترین بخش این سه روز زندگی منتظر پست های بعدی باشید...
وصفش سخت است اما به زودی در حد بضاعت از لحظه ی دیدار می گویم......
پی نوشت: چند وقت پیش امام زاده حمیده خاتون باغ فیض خانمی سخنرانی می کرد و از قول آیت الله بهجت گفت: اگر دوباره راه کربلا بسته شود، تا ظهور باز نخواهد شد!!!نمی دانم اربعین امسال چه بر سرمان خواهد آمد..برای نابودی داعشی های ملعون دعا کنیم....
ادامه دارد...